شهاب: مگه دوست داشتن هم بلدی می خواد!!؟ آدم یه وقتی به خودش میاد می بینه یه کسی رو دوست داره، دست خودش که نیست، کاریش نمیشه کرد. حتی شاید آدم نتونه بگه دقیقا چرا طرفو دوست داره، ولی داره!
علی: آره بلدی میخواد! چون یهو همون آدم ممکنه به خودش بیاد و ببینه که إ... انگار دیگه مثل قبل دوستش نداره، دست خودش که نیست، کاریشم نمیشه کرد، حالا تکلیف چیه؟!
شهاب: خب حتما یه دلیلی داره، یه چیزی شده. باید بره دنبال ریشه ی مشکل بگرده و حلش کنه. تراپی، مشاوره، روانشناس... اینا برا همین وقتاست دیگه.
علی: اینکه دیگه دوستش نداری دلیل میخواد ولی اینکه اصلا از اول چرا دوستش داشتی دلیل نمی خواد!؟
شهاب: ها....! ؟
علی: اصلا از کجا معلوم که دوستش داشتی؟ از کجا معلوم که حقیقتا اون آدمو دوست داشتی؟ شاید تو یه تصویری ازون توی ذهنت ساختی و اون تصویرو دوست داشتی نه خود حقیقیشو!! حالا یه اتفاقاتی افتاده، تصویرت بهم ریخته و الان می بینی که دیگه دوستش نداری!!
شهاب: خب... آدم این چیزارو از کجا بفهمه!؟ مگه همه چیز یه تصویر ذهنی نیست؟
علی: واسه همین گفتم بلدی میخواد! جالبه ما حاضریم برای بدست آوردن خیلی از مهارت ها وقت بذاریم، مطالعه کنیم، دوره شرکت کنیم و مدرک بگیریم و به نظرمونم لازمه ولی برای مساله ی به این مهمی، خیال می کنیم بلدیم!! بلد نیستیم داداش گلم...
شهاب: مگه دوره داره؟! تراپی منظورته؟
علی: نه بابا تراپی چیه!؟ این بندگان خدا خیلیاشون خوداشون هزارتا درگیری با خودشون دارن چجوری میخوان به من و تو کمک کنن؟
شهاب: پس چی؟
علی: به آدما نگاه کن، زندگی خانوادگیتو ببین، خانواده های دیگه رو ببین، طبیعتو تماشا کن، یک کم با خودت خلوت کن.... مثلا مادرت... دوستت داره دیگه درسته؟ با خیلی از کاراتم مخالفه، خیلی از اخلاق و رفتاراتم ممکنه دوست نداشته باشه، جلوتم نمی تونه بگیره و کنترلی هم روت نداره، ولی با همه ی اینا عمیقا دوستت داره تا حدی که حاضر شده از عمر و جوونی و هستیش برای پرورش توی الدنگ خرج کنه اصلنم پشیمون نیست :) یا پدرت به یه نوعی، خواهر برادرت یه جور دیگه یا بعضی از رفیقات! اینا تصویری که از تو دارن خیلی به حقیقت نزدیکه چون خوب میشناسنت و با وجود همه ی بدیهات همچنان دوستت دارن و واست مایه میذارن درسته؟
شهاب: حالا فقطم که بدی نیست خوبی هم دارم یه چند تایی... ولی آره درسته ضمن اینکه خب منم خدایی خیلی دوستشون دارم و بعد از اینهمه سالی که باهم بودیم تاحالا نشده که حس کنم دیگه دوستشون ندارم. دعوا و بحث بوده ها ولی گذشته، درنهایت آره، رابطه مون هم واقعیه هم ریشه دار.
علی: ایولا، قربون آدم چیز فهم. همینو می خواستم بگم که همین یه نشونه و یه معیار بشدت به درد بخور برای دوست داشتنه. اینکه دوست داشتن حقیقی به مرور زمان کم نمیشه، تحلیل نمیره، اتفاقا برعکس روز به روز بیشترم میشه!
شهاب: چه جالب، آره به نظرم درسته. ازین نکته ها بازم هست؟
علی: آره زیااااد!! ولی اینطوری نیست که یه جزوه باشه برداری بخونیش و یاد بگیری و تمام. ما باید زندگی کنیم شهاب! خود زندگی همه چیزو یادمون میده، البته به شرطی که حواسمون جمع باشه، فکر کنیم بهش، توجه لازمه، خلوت لازمه، صبر لازمه، پایمردی میخواد.... خلاصه که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها....
شهاب: داداش تو که لالایی بلدی خودت چرا خوابت نمیبره؟!
علی: مگه کسی که لالایی میخونه نباید بیدار باشه؟ اگه بخوابم پس چجوری لالایی بخونم!؟ :)
شهاب: حله داداش گرفتم :) ولی دوست داشتن خانواده با دوست داشتن یه آدم جدید فرق میکنه ها، نه؟
علی: فرق میکنه ولی جنسش یکیه، همش از جنس عشق و محبته. برای غریبه، اول باید بتونی بشناسیش... که سخته چون هم آدما نمایش برات بازی میکنن، هم عشق آدمو کور میکنه....شنیدی آهنگشو! ؟
شهاب: اووووو.... داستان شد که :) آره انگار افتاده مشکلها...
https://vrgl.ir/cuA5V