اواین باری که شروع به نوشتن کردم سر زنگ هنر بود و حالم خیلی گرفته بود...با نوشتن احساس بهتری پیدا کردم پس تصمیم گرفتم همه ی احساساتم رو روی کاغذ بیارم -در اصل شروع به خاطره نویسی کردم-
گاهی محض تنوع و تخیل بیشتر نقاشی ای هم درکنار متنم میکشیدم، به مرور زمان نوشته های قبلی که بنظرم دیگه باطله بودن تغییر میدادم و نقاشی هام رو سروسامون میدادم
اوایل هرچی مینوشتم از گذشته بود و احساساتی که در روز داشتم اما کم کم نوشته هام شدن رویاها و خیالاتم، البته من که همه رو به چشم دیده ام و برام فرقی نمیکنه!
جدیدا متوجه این خود آزاری شدم که در قالب خاطره بهم حمله میکنه و کل ذهن و روحم رو میگیره... تمام نوشته هام روند ثابتی در بازگشت به ابتدا داره و حس میکنم دارم به مثال پرگاری که مدتها دور خودش چرخیده دوباره و دوباره به نقطه ی شروع میرسم... اما از این درد لذت میبرم :)
همیشه میترسیدم اگه کسی دنیای درون منو ببینه با خودش چی میگه؟! یعنی من یه دیوانه ی رویا پردازم؟ یا یه نابغه ی درک نشده؟ و نوشته هامو از خوانده شدن و رویام رو از دیده شدن پنهان میکردم
ولی در نهایت من تنها یکی از میلیارد ها نقطه ی تفاوت جهانم و دیگه از این متفاوت بودن نمیترسم...