دقیق نمی دونم کجا بود. فقط می دونم بعد میدون آزادی نزدیک اکباتان، توی یه جایی بودیم شبیه این کاروانهای سفر بزرگ که کلی تجهیزات زندگی دارند. نشسته بودم روی یه دونه از این صندلیها که زیرش یخچال کوچیک داره.. پاهام آویزون بود و تاب میخورد. عین بچهها نگاهش میکردم که برای گرفتن جواب به دهن من زل زده بود و پرسیدم: «منتظر جواب منید؟ اکیه آقا. من که کاریش ندارم. بردارید برید سفر» ... یه خنده قشنگ تحویلم داد و گفت: «خب پس من میرم بچهها رو همراه کنم» و رفت... شروع کردم دور و بر فضا رو چرخیدن. خودم نمیدونستم چنین چیزی اینجا هست و اجازه اش هم دست منه. قرار بود این کاروان رو بردارند و برند سفر. سفری که من نمی تونستم همراهیش کنم ولی می دونستم چندین نفر رو داره با خودش می بره... دلم یه حال غریبی داشت. چرخامو زدم و اومدم بیام بیرون که دیدم یه شارژر اپل، یه دونه از این چراغ قوههای سفری و یه کابل افتاده یه گوشه. فهمیدم مال اونه. گفتم: بذار همونجا بمونه که اومد بهش بدم .. خودم اومدم بیرون و به سمت میدون آزادی حرکت کردم. توی تهران خلوت کرونایی یه سری کار انجام دادم، درحالی که تمام ذهنم پیش اون بود...
چرخیدم و کارامو کردم و دوباره فردا ظهرش برگشتیم اونجا. غیر از من و اون، دو تا آقای دیگه هم بودن که داشتن یه سری وسیله، از جمله چندتا قفسه و چیزای چوبی به اون فضا اضافه میکردن و سرگرم بودند. فضا از چیزی که سری قبل دیده بودم بزرگ تر به نظرم می رسید. به اندازه یه خونه بود تقریباً. چشممون دنبال همدیگه میدوید. احتیاج داشتیم با هم حرف بزنیم، خلوت کنیم. ولی هیچ جای خلوتی نبود. دستمو کشید و گفت بیا بریم توی حیاط. رفتیم سمت در پشتی، یه در که به یک حیاط باز میشد و من متوجهش نشده بودم.
بیرون در سه تا پله بود که روبروش دیوار بود ولی وقتی میپیچیدی سمت چپ، حیاط رو میدیدی که در امتداد فضای کاروان کشیده شده بود و پنجرههای کاروان به سمت حیاط باز میشدند. انگار ظهر یا بعد از ظهر بود. نور زیاد بود و چشمم رو میزد. حس اون ظهرهای تابستون بچگی رو داشتم که باید میخوابیدیم ولی یواشکی میاومدیم توی حیاط و توی سایه در حالیکه شرشر عرق میریختیم، بیصدا بازی میکردیم. تا از پلهها اومدیم پایین، منو کشوند به فضای کنج دیوار. روبروم ایستاد و دوتا دستشو گذاشت دو طرف سرم. قلبم تند تند میزد. یه ذره خودشو خم کرد که صورتش روبروی صورتم باشه. به صورت هم نگاه میکردیم. خودمو میدیدم که عین دختربچههای خجالتی دارم نگاهش میکنم و چشمای اون همون برقی رو داشت که موقع خندیدن همیشه توی چشماش دیده بودم. باید میبوسیدمش ولی نگاهش کردم .. انگار که این فرصت قرار بود تا ابد ادامه پیدا کنه ... توی همین حالت بودیم که انگار در باز شد و کسی میخواست بیاد توی حیاط. بدون اینکه نگاه کنیم چه کسیه، دستمو گرفت و رفتیم به سمت انتهای حیاط. حیاط از اون حیاطهای قدیمی بود با باغچه های مستطیلشکل کوچیک که لبه هاش رو با آجر به شکلی دورچینی کرده بودند که فقط کنج تیز آجرها به شکل مثلث بیرون بود. دوست داشتم برم روی نوک آجرا بایستم و به یاد دوران بچگی تلاش کنم تعادلمو حفظ کنم و پام به زمین نخوره ... دستم توی دستش بود. از خودم اختیاری نداشتم و خودمو سپرده بودم بهش ... جلو میرفتیم. توی باغچه ها سبزی، بوته گل محمدی، چند تا درخت جوون و این چیزا کاشته شده بود. یک تاب فلزی کوچیک در سایه درختا کنار دیوار بود و یک استخر که فقط رنگ آبیش یادم میاد در انتهای حیاط ...
تا نزدیک انتهای حیاط رفتیم ولی انگار یه عده آدم دنبالمون بودند .. ما خلوت می خواستیم، میخواستیم یه چند لحظه فقط توی چشمای هم نگاه کنیم، دستای همو بگیریم، اونقدر که تصور صورتمون توی ذهن همدیگه ثبت بشه. یه چند لحظه نزدیک تاب فلزی به دیوار حیاط تکیه دادیم. فقط نگاهش می کردم .. به لباش که عین زمانی که می خواست مهربونی، خنده یا شادیش رو پنهان کنه روی هم به شکل محجوبانهای فشارشون میداد. من حواسم اصلاً به زمان نبود که یه دفعه بی مقدمه گفت: «من خیلی وقت ندارم. باید جمع و جور کنم.» ساعتش رو آورد بالا و نگاه کرد و به من هم نشون داد. ساعت 4:27 دقیقه بود و من بدون اینکه حرف بزنه میدونستم تا ساعت 5 وقت داره. دلم ریخت، ولی چیزی نگفتم. کنار صورتم دیوار کوتاه حیاط بود و پشتش یک صحرای خالی. چیزی شبیه دشتهای بین تهران تا قزوین، یه دست، تقریباً خالی با علف های زرد .. این منظره دلم رو آشوب می کرد.
دوباره برگشتیم داخل، وارد فضای تاریکتر و خنک کاروان شدیم. من جلوتر از اون بودم وارد شدم و چرخیدم به پشت و روبروش ایستادم. بوی کولر آبی پیچیده بود. به محض ورود، یک نفر صداش کرد. درِ اولین اتاق سمت راست خودش رو باز کرد و رفت داخل. خودم را داخل اتاق دیدم. یک اتاق خواب که لوازمش همه به رنگ قهوهای روشن بودن. روی تخت دونفره وسط اتاق، پر از لباس مردونه، پیراهن و کراوات بود. جلوی تخت یک میز کوتاه ولی ممتد بود که مرد میانسالی پشتش نشسته بود و من می دونستم که این پدرشه. ولی به ما محل نمیداد. انگار در حال تایپ یا کاری پشت لپتاپ بود. وارد اتاق که شد رفت سمت لباسها . یه لباس رو برداشت و با یک نگاه مستأصل نگاهم کرد. بدون اینکه چیزی بگه، انگار داشت بهم می گفت: میبینی؟ باید حالا اینا رو جمع کنم .. یه ناله خفیف از سر نارضایتی از لباش خارج شد. میدونستم دیگه وقتی ندارم .. اومدم بیرون اتاق توی راهرو نزدیک در خروجی همونجا که وسایلش رو دیده بودم، شروع کردم به گشتن. به نظر همه چیز به هم ریخته بود. یه دفعه زیر چند تا چوب پیداشون کردم. برداشتم و برگشتم سمتش. توی اتاق بغلی بود. اتاقی که تقریباً خالی بود .. با پرده های سراسری بلند آبی آسمونی ساده که حس یه خواب عصر تابستون رو بهم می داد. شارژر و وسایلش رو گذاشتم توی دستش، همون لبخندی که روی پله های اون کافه قشنگ بهم زده بود رو دوباره دیدم، رفتم به سمتش که در آغوش بگیرمش ..
چشم باز کردم .. توی تختم، تنها. گیج بودم .. کجا بودم پس تا الان؟ اون کاروان، اون حضور، اون نگاه ها .. همه هیچ؟ همه فقط رویا بودند؟ یعنی من فرصت آخرین دیدار رو ندارم؟ یعنی اون لبخند، اون نگاه، اون گرمی دستها .. خواب بود؟ کاش حداقل انقدر واقعی نبود، انقدر واقعی که با تک تک دیدارهای حقیقیمون فرقی نداشت.
همه بهم میگن فراموش کن! میگن: رها کن بره! به خاطرهاش فضا نده .. آره درسته، من باید از تو رد بشم، تو رو فراموش کنم. ولی کاش می دونستند که تو چطوری ذره ذره عین یه جوونه توی قلب من رشد کردی، تو رو از خاک دربیارم، قلب خودم هم سوراخ میشه .. راحت نیست.