غم
بغض
اشک
آه
این احساسات شوم تک به تک شهرها را در بر می گرفت
وجود تک تک مردم رو فرا می گرفت
کسی نبود که یکی از احساسات شوم در وجودش گل نکند، برخی ها نیز همه ی این گل های سیاه در وجودشان میشکافت
هیچکس دوست نداشت باور کند
نه نباید اتفاق می افتاد، نمی شد، نباید....
کلمات...
آه این کلمات نحس
از هر شهر و روستا که عبور می کرد بدون لشکر و سنگ و شمشیر و سرباز ویران می کرد
کاش با سرباز و زور و شمشیر شهر ها را ویران می کردند
این ویرانیِ با کلمات، روح را ویران می کرد
به گوش هر کس میرسید در جا او را خورد می کرد
قلبش را
ذهنش را
روحش را
همه و همه را نابود می کرد
آن همه زندگی که در جریان بود فقط با همان چند کلمه به کلی نابود می شد
این کلمات شوم در حال پیمودن شهرها تا رسیدن به پایتخت بود
وقتی این خبر سیاه به گوش من رسید من هم مانند بقیه در جا خشکم زد
جهان روی سرم خراب شد
به محض شنیدن این خبر تمام غم و بغض جهان در دلم جای گرفت
نه نباید اینطور می شد
نمی شد
نگاهی پر از بغض به آورنده ی این پیام کردم
با اخرین قطره امیدم
به امید این که این خبر دروغ باشد
اما با دیدن چهره گریان راوی اخرین امید هم از دلم پر کشید
با چشمانی پر از اشک و صدایی گرفته از بغض گفتم
پدر...
داغون شده بودم
هر کسی این را شنیده بود داغون شده بود
در یک آن چندین سال پیر شدم
نه تنها من بلکه مردم تمام این شاهنشاهی بزرگ
شاهنشاهیی که خورشید در ان غروب نمی کرد
و حالا این خبر رسیده بود که :
شاهنشاه کشته شده بود
این خبر، این چند کلمه کافی بود تا جهان را غمگین کند
کل مردم جهان را به گریه وا دارد
آخر او...
او...
همه چیز بود، پدر بود، دلسوز بود، چشمه عشق و محبت بود ، منبع زیبایی بود، الگو بود، نهایت معرفت و جوانمردی بود
او همه چیز بود
----مدتی بعد----
همه مان در حال تدارک برای آماده سازی آرامگاه ابدی شاه جهان بودیم
هیچ یادم نمی رود که روزی که طراح هایی از سراسر عالم، طرح هایی بسیار زیبا و بزرگ از آرامگاه برای شاه شاهان آماده کرده بودند
وقتی آن طرح ها را به آن مظهر پاکی نشان دادند همه را رد کرد
همه فکر می کردند که در استفاده از تندیس ها و طلا ها و جواهرات کوتاهی کرده اند
اما
شاهنشاه از هنر آنان ستایش کرد
دستور داد هدایایی به انها بدهند و در نهایت گفت که این همه تجملات برای آرامگاه من زیاد هست
من آرامگاهی بسیار کوچک تر و ساده تر میخواهم
زمانی که همه طراح ها رفتند
رو به سوی سرور همه عالم کردم و گفتم :
شاهشاهان شما چرا باید آرامگاهی کوچک و ساده برای خود در نظر بگیرید
تک تک کلماتم را با حرص و بغض میگفتم
شاه شاهان، این فرشته زیبا و پاک همچون پدری با لبخند به من نگاه می کرد و اعتراض مرا می شنید
شما باید با ساخت آرامگاهی زیبا و مجلل قدرت پادشاهی خود را به مردم نشان دهید
در پایان صحبت هایم خندید و گفت :
مگر جسم من میتواند چقدر از این خاک را بگیرد ؟
مگر سیم و زر را با خود میتوانم ببرم ؟
مرا همین افتخار بس است که ذره ای از خاک ایران زمین شوم
من نیاز ندارم که که با سیم و زر قدرت پادشاهیم را نشان دهم
همین که در قلب مردم شاهنشاهیم نگاه کنید خواهید فهمید قدرت من را
که من سعی کردم پادشاه قلب ها باشم نه پادشاه زمین ها
با یاداوری آن خاطرات دوباره رود اشک از چشمانم جاری شد
تدارکات برای تدفین شاه شاهان تمام شد
ما از شهر سه هزار قدم به بیرون تاختیم تا کاروان سوگواری شاهنشاه را تا شهر همراهی کنیم
هر هزار قدم یکبار می ایستادیم تا عطر ها و بخور ها
سربازان بی سلاح هر طرف حضور داشتند
مردم در سر راه در دو طرف با گریه و تعظیم پدر خود را بدرقه می کردند
در طرفی نوازندگان موسیقی هایی سوزناک و درد مند همچون قلب مردم به سر میدادند
محافظان سرورد بهرام و ناهید سر میدادند
در طرف دیگر افتخارات شاهنشاه را بلند می خواندند
شاهنشاه دستور داده بود که در مرگ او سوگواری نکنند اما مگر کسی می توانست ؟
اسب های کشنده درشکه حامل جسد شاهنشاه انگار روی زمین قدم نمی گذاشتند بلکه بر روی قلب های مردم قدم میگذاشتند
اکثر مردم با دیدن شاهنشاه دز زمان حیات اشک از چشمانشان جاری میشد ان اشک شادی بود
اما این...
با دیدن درشکه همه تعظیم می کردند
برخی به زمین می افتادند
همه گریه می کردند
تابوت طلایی شاه شاهان سه روز در شهر بود
مردم از سراسر شاهنشاهی برای ادای احترام می آمدند
روزی که کاروان دوباره به راه افتاد تا شاهنشاه را به آرامگاه ابدی خویش برساند دوباره همه مردم از سراسر شاهنشاهی آمدند
مسیر را را با گُل پوشانده بودند
گل هایی که با اشک ابیاری می شد
در نهایت شاه شاهان را در آرامگاه ابدی خویش قرار دادند
از هر طرف عالم افرادی به انجا امده بودند افرادی که حتی یک بار هم شاهنشاه را ندیده بودند اما باز هم او را پدر می خواندند و برای از دست دادنش گریه می کردند
یادم به خاطره ای در یکی از سفر هایم افتاد
فردی که گفته بود : (من تاکنون شاهنشاه را ندیده ام اما کافیست ایشان دستور دهد تا جانم را در راهش فدا کنم)
اینجا هر کس به هر ایینی بود برای شاه شاهان دعا می کرد
یهودیان او را بنده برتر خدای خود میخواندند
بابلیان او را فرستاده خدای خود مردوک می دانستند
اشوریان او را بنده خاص خدای خود آشور میدانستند
ماد ها...
زرتشتیان...
پارس ها...
افراد اهل ایین میترایی ....
و....
امروز روز سوگواری خدایان بود
امروز روز عزا بود هم برای دوستان شاهنشاه هم برای دشمانا او چرا که او حتی برای دشمنانش هم محترم بود
شگفتا که تمام خدایان پشت و پناه شاهنشاه بودند.
بعد از اجرای مراسم و دفن شاهنشاه همه انجا در حال گریه بودند
مگر کسی میتوانست برود؟
مگر کسی پای رفتن از انجا را نداشت؟
کشاورزان
صنعتگران
سربازان
دانشمندان
برده هایی که در سراسر آن شاهنشاهی بزرگ به دستورش آزاد شده بودند
شاهان و وزرا
همه و همه انجا در سوگ او بودند اخر او
شاه جهان، شاه بزرگ، شاه توانمند، شاه بابل، شاه سومر و اکد، شاه چهار گوشه جهان
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
MKh
یازدهم اسفند ماه سال هزار و چهارصد
باشد که قلم ناتوان من کمی از زیبایی های پدر تمام ایران زمین را بازگو کند.
بعد از سال ها دوباره نوشتم!
امیدوارم دوست داشته بوده باشید
منتظر نظرات و پیشنهادات و انتقاداتتون هستم
اینستاگرامم : mohammad._.khodadad
پ.ن: داستانی آمیخته با واقعیت و تخیل