(ترجیحا با این اهنگ)
-برو
مثل بچه ها میگم: نمیخوام
-میری یا با زور بفرستمت پسرۀ سرتق؟
+خب نمیخوام برم مگه زوری هست؟
-آره زوریه،میخوای بشینی وردل من که چی بشه؟ ترشیت بندازم؟
+اصلا چرا باید برم؟
-چون باید طعم زندگی رو بچشی،امتحان شی،امتحان کنی،تجربه کنی،بزرگ بشی،پخته شی و...
+نمیخوام
-خب یه دلیل بده و بگو چرا نمیخوای بری؟
+اونجا شبیه یه باغچه پر از علف های هرزهِ بده
-با دقت ببین؛گل هایی هم بینشون هست
+اونجا پر از آدم های بی رحمه
-ولی آدمای مهربونم هست
+اونجا میشکنم
-آره ولی چیزی که میشکند و دوباره جوش میخورد خیلی قوی تر از قبل میشه
+اونجا پر از غم هست
-تو با شادی میتوانی همه غم ها رو شکست بدی و اینکه تا غم نباشه شادی معنایی پیدا نمی کنه
+اونجا زخم میخورم
-زخمی که باعث مرگ تو نشه تو رو قوی تر میکنه
+چرا نمیشه مثل فرشته ها کنارت بمونم؟
-چون فرشته ها به نهایت کمالشان رسیدند،اما انسان قدرتی فراتر از تصورات دارد و کمالی بالاتر از هر موجودی
به اطرافت نگاه کن؛فرشته ای میبینی؟
+نه
-همین نشانگر بالاتر بودن انسان از فرشته هست،چون فرشته ها حتی با نهایت کمالشان هم نمیتوانند به اینجا راه یابند اما انسان میتواند
سرمو پایین میندازم،همه حرفایی که بهم زد درسته
بغض راه گلوم را سد کرده
اما من گریه نمیکنم،عادت به گریه ندارم
ولی الان...
الان نمیتونم
از هر چشم یک قطره تلخ اشک به سمت پایین جاری میشه
قطراتی از جنس غم
سرم را بالا میارم و میگم:
دل ... م...
دلم برات تنگ میشه
این جمله رو با صدایی دورگه ای که غم داخلش موج میزنه میگم
چند ثانیه میگذره
گل ها و درختان اطرافم پژمره میشوند اما صدایی از خدا نمیاد
فکر کنم دیگه خدا بهم جواب نده،با این فکر میچرخم و میخوام برم که صدایی که غم داخلش موج میزنه میگه:
قرار نیست ما از هم جدا شویم
من همیشه با تو هستم؛من از رگ گردن به تو نزدیک ترم،به هرچیزی نگاه کنی انگار به من نگاه کردی، من هیچ وقت از تو دور نمیشوم،همیشه کنارت هستم حتی اگر تو از من دور شوی
حالا چشم های خوشگلت رو ببند
چشمانم رو میبندم،یه کم تکون میخورم
-چشم هات رو باز کن
آروم چشم هام رو باز میکنم و از چیزی جلوم میبینم زبانم بند میاد
آنقدر بزرگ هست که چشم هام انتهاش رو نمیبینه
یه کاخ عظیم
یه کاخ خیلی خیلی عظیم
دیوار و سنگ فرش از جنس خیلی عجیبی بودند
-برو داخل
آروم آروم گام برمیدارم به سمت کاخ
اولین پام که داخل کاخ فرود میاد یه حس فوق العاده عجیب بهم دست میده
حس بدی که عین حال خیلی خیلی خوشایند
میگم: خدا جونم
+جانم؟!
-جنس این کاخ چیه؟اسم خاصی داره؟این حس باحال چیه؟ چرا انقدر بزرگه؟ برای کیه؟کجا هست؟
+پسر آروم آروم،دونه دونه
خودم هم از اینکه یک نفس این سوالات رو میپرسم خندم میگیره
-این کاخ چیزیه که آسمان هم نتوانست بار امانتش رو به دوش بکشه
جنس آجرهاش ازعشق هست که با مَلات محبت دیوارهاش رو میسازند
جنس شیشه هایِ پنجره هاش هم از خوبی هست برای همین دیده نمیشوند ولی با دیده نشدنش آنها باعث میشوند نور من به قلبت وارد بشه
+عشق چیه و سرچشمه اش کجاست؟
شرمنده از این که پریدم وسط حرفش سرمو میارم پایین
-اشکال نداره
عشق هم آب هست و هم آتش،هم زهر هست و هم پادزهر
عشق چیزیه که باعث میشه رویا به واقعیت بپیونده و حتی واقیت رو از رویا خوشگل تر و شیرین تر میکنه
چیزیه که باعت میشه زندگی کنی نه این که زنده باشی
عشق همونه که باعث شده چشمات بارونی بشه
همونه که با ابری شدن حال دل تو باعث ابری شدن حال من شده
سرچشمه عشق از محبت و دوست داشتن من نسبت به بنده هام میاد
فهمیدی؟
+کم
-تا تجربه نکنی نمیفهمیش
خب کجا بودیم؟
+میخواستید بگید این حس چیه که فهمیدم؛اسم این کاخ چیه؟ و چرا انقدر بزرگه؟ و برای کی و چیه؟
صدای خنده ای میاد
میگم:خب چیه کنجکاوم کردی
-درسته
این کاخ برای من ساخته شده تا وقتی میری به دنیا منم باهات داخل کاخ بیام اسم این کاخ دل هست
+این رو چطوری و کجا جا میدن؟
-این داخل سینه ات جا میگیره
درسته خیلی بزرگه اما جای زیادی نمیگیره
+صحیح
-آری
اون دنیا مثل اینجا نیست فرق داره
+چه فرقی؟
-اونجا میری که آزمایش بشی
+بعد میتونم برگردم بهشت ؟
-تو بهشت رو میخوای یا من؟
+مگه فرقی داره؟
-اره خیلی،بهشت یه هدف فرعی هست و من هدف اصلی
حالا تو کدوم رو میخوای؟
+معلومه که تو رو میخوام
کجا باید بیام؟
-همین جایی که الان هستیم
+اینجا مگه بهشت نیست؟
-نه اینجا شهر طرد شدگان هست
+طرد شده از کجا؟
-از زمین و از خود
اینجا جایی که کسایی که من رو میخواهند
کسایی که اینجا می آیند هیچ چیز جز من رو نمیخواهند
برای کسایی که اینجا می آیند بهشت ارزشی نداره و ترسی از جهنم وجود نداره
چیزاهای مادی هم اصلا براشون ارزشی نداره
برای همین تفاوتشون هست که زمین طرد میشوند
و چون برای رسیدن به من از خودشون هم فراموش میکنند از خودشون طرد میشوند و به اینجا می آیند برای همین اینجا شهر طرد شدگان هست
شهر آدم خوب ها
+چطورمیتونم آدم خوبی بشم؟
-اولین مرحله برای آدم خوب شدن،آدم شدنه
+خب اولین مرحله که آسونه از وقتی برم داخل کالبد فیزیک مرحله اول رد میشه
صدای خنده میاد و میگه:نه اینطور نیست
آدم شدن با رفتن داخل جسمت فرق داره
درسته که داخل کالبد فیزیکیت انسان یا آدم خطاب میشی اما وقتی کارهایی کردی که باعث شد از سایر مخلوقاتم بالاتر باشی آنوقت آدم شدی
+یعنی چه کاری؟
-وقتی که عشق و محبت رو به روح افراد دنیا تزریق کنی،قلبی رو نشکونی و به صورت کلی این که من رو شاد کنی
+به کل دنیا؟!! خیلی بزرگ و سخته که
-وقتی تونستی لبخندی به لب کسی بیاری آنوقت عشق و محبت و شادی رو به روح دنیا تزریق کردی و روح دنیا متشکل از روح تمام افراد دنیاست
+ولی چطور میشه من با خنداندن یک نفر بتوانم کل افراد رو شاد کنم؟
- وقتی کسی رو شاد کنی انگار روح دنیا رو شاد کردی و با شاد کردن روح دنیا انگار من رو شاد کردی
+خب این آدم شدن،حالا چطور آدم خوبی بشم؟
-کارای خوب بکن
+از کجا بفهمم چه کاری خوبه و چه کاری بده؟
-خیلی ساده،به حرف وجدان و قلبت گوش بده
+مغز چی؟
-مغز بیشتر به نفع خودت کار میکنه؛اون دنیا رو منطقی میبینه در حالی که اگه دنیا فقط منطق بود تا الان پابرجا نبود
+قلبم از کجا میفهمه کدوم کار درسته کدوم کار اشتباه؟
-سرچشمه قلب از من هست،درمن بدی میبینی؟
+نه
-ولی بدون ممکنه قلب با بدی آلوده بشه
+اون موقع تو ازش میری؟منو تنها میزاری؟
دوباره صدام از غم میلرزه
-من هیچ وقت تو رو تنها نمیزارم حتی اگه تو بخوای ازم دور بشی
فقط کافیه درهرموقعیتی هستی برگردی به سمتم
(بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ
گر کافر و گبر و بت پرستی بازآ
این درگه ما درگه نومیدی نیست
گر صد بار توبه شکستی بازآ
* ابوسعید ابوالخیر*)
+قول میدی تنهام نزاری؟
-این قول رو من ابتدای خلق انسان دادم و تا الان اوم رو نقص نکردم
+من برم همه اینها یادم میره؟
-آره
+خب چطور این ها رو بفهمم؟
-زندگی بهت یادآوریش میکنه البته با چاشنی درد
+یکی از دلایلی که دوست ندارم برم دردی هست که باید داخل اون دنیا بکشم
-تا وقتی طعم درد رو نچشی پخته و کامل نمیشی
(گر خواهی تا شوی مرد ای پسر
هیچ درمان نیست چون درد ای پسر
*عطار*)
بی مقدمه میگم:دوستت دارم
حس میکنم خدا لبخندی زده
+من بیشتر،خیلی خیلی بیشتر
-منو از بقیه بنده ها بیشتر دوست داری؟من ارزشم بیشتره؟
سکوتی میکنه و میگه: نه
من همه بنده هام رو به یک اندازه دوست دارم
تنها چیزی که باعث میشه بنده ای برام ارزشمندتر باشه
انسانیت هست
-انسانیت؟
+همون آدم خوب بودن،هر چه آدم خوب تری باشه برام با ارزش تره البته باید بدونی خوبی مواقعی ارزشش بیشتره که همه بدی کنند و از تو هم توقع بدی داشته باشند
-دیگه نمیدونم چی بگم برم؟
+آره برو من همیشه همراه تو هستم
-دلم برات تنگ میشه
+قرار نیست از هم جدا شویم
-باشه من آماده هستم
+چشم هات رو ببند
چشم هام رو میبندم،آروم بهم میگه:تو طرد شده ای از شهر طرد شدگانی تلاش کن که به شهر خودت برگردی
چشم هام رو که باز میکنم آروم آروم مکالمات و خاطرات از جلو چشم هام محو میشوند و من جز گریه کاری نمیتوانم کنم.
و شدم
طرد شده ای
از شهر طردشدگان
که در آرزوی آدم خوب شدن
آدم هم نشد.
MKh
1399/11/21
پست قبلیم:
چون قلم اندر نوشتن می شتافت
چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت
چون سخن در وصف این حالت رسید
هم قلم بشکست و هم کاغذ درید
هر چه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل گردم از آن
علت عاشق ز علتها جداست
عشق اصطرلاب اسرار خداست
*مولانا*
پ.ن: ممنون میشم نظرتون رو چه بد چه خوب بگید ??