-میخواهم زمزمه لالایی باشم تا کودکان آرام بخوابند..
-من میخواهم آپاندیس باشم.
-میخواهم پرده حریر اتاق "او" باشم، اما مال ِ او باشم..
وقتی از خواستن هایمان گفتیم، هیچ وختش برای من فکر این نبود که خواستن ها حقیقت یابند... اما پرده حریر بودن چه طعم نابی دارد..
روزی که آن تراشه را روی رگ گردنم لغزاندم -زمانی که هنوز انسان بودم- مثل سایرین مرگ را نچشیدم، درون نوری چرخیدم، پنبه شدم، نخ شدم؛ مرا بافتند و من پارچه حریر شدم..
به اجبار یا به سازش، من شده بودم پارچه ای در بازار پارچه فروشان..
پارچه حریر مشکی که گویا خریداری چند ندارد؛این را پارچه های دیگر با غم به من گفتند اما بر من مهمی نبود..
اما..
آیا درست میبینم؟"او"؟ این همان سوم شخص مفرد زندگی من است؟
محو تماشا شده بودم، تنها اورا میدیدم و جز تو، او را درون خودم..
چرا به این سمت و سو می آیند؟من! من را نشان میدهند؟ من که دیگر نه قلب دارم نه حس و جان، پس این احوالات چیست..؟
لمس دستانش روی من طعم نابی دارد... مثل قهوه... من دوستش دارم..
اکنون معنی رنگ مشکی ام را میفهمم، من دوباره برای "او" شده بودم ، من پرده حریر اتاق "او" بودم..
کتاب ها میگویند همه چیز تغییر کرده است، میگویند که "او" اکنون بیشتر از قبل در خانه میماند، بیشتر آنها را ورق میزند و بیشتر به پنجره ها خیره و لبخند میزند..
اشک در چشمان نداشته ام جاری شد.. آیا "او"میداند من همانم که روزی دیوانه وار قصه دوست داشتنش را برایش گفتم؟