امروز روز شروع امتحانات رسمی بود، امتحانات درون بازه..و نخستین ازمون، ازمون هماهنگ کشوری ادبیات!!.
بذار حساب کنم چقدر تلاش کرده بودم براش، از چهارشنبه شروع شد، ساعت ها خوندم و خوندم...
پنجشنبه، جمعه، شنبه!!
مریض شدم، اخه وقتش بود؟! چرا نذاشتین پنجره هارو ببندم؟
یکشنبه درد مطلق بود، اما من درد کشیدم، نفس نکشیدم، اما درسمو خوندم...
شب، سرمو گذاشتم رو بالش، یک ساعت خواب؟!
هه کمتر از اونها از خواب پاشدم.. خیلی کمتر از حد حساب خواب..
ترسیده بودم، بدنم خشک بود..
"آنی، آن... همش خواب بود، تکون بخور بلند شو! "
بلند شدم، بدنم داغ داغ شده بود، و سینم از درد فشرده، دور زدم، اب و دارو های تکراری و بی اثر رو خوردم و خودمو مجبور به خوابیدن کردم..
معدم، به خاطر اعصابم نصف شبی ناله رو شروع کرد، و رعشه ای از استرس به تنم افتاد..
اما هر طور بود خوابیدم، خودمو مجاب به خواب کردم..
برای نماز صبح بلند شدم..، نمازم رو سراسیمه خوندم، باید بلند میشدم و درس میخوندم، اما بیش از حد درد داشتم، دراز کشیدم، نفس عمیق کشیدم..
"آن، یکم دیگه باید بخوابی، تو قرار نیست بمیری، باشه!"
خوابیدم، کمتر از یک ساعت... بلند شدم، هنوز درگیر بود وجودیتم، اما انکار کردم،
گوشیمو برداشتم... رو به خودم کردم و پرسیدم، صبحانه چی میشنوی؟!
نباید انرژی منفی هارو جدی میگرفتم، برای صبحانه شنیدن روایت« مردی که لب نداشت »رو شروع کردم..
و ارام، ارامش رو بر خودم فرا خوندم.
ماگ دوست داشتنی مو برداشتم ، سرشار از دمنوش مورد علاقم کردمش، با چند حبه قند رفتم نشستم پشت میزم..
به ماگم خیره شدم- نوشته های شاملو،زیادی نابن-:
«چه بی تابانه میخواهمت
ای دوریت
ازمون سخت زنده بگوری»
و من چه زیبا میزیستم این جملات را..
خوردم و شروع کردم به خوندن درس هام..
دیوانه وار با لبخند!
"آنی، خنده دل مهمه... "
قرصمو برداشتم، جعبشو نگاه کردم :
«کافئین 200
کمک به افزایش هوشیاری
تاخیر خستگی»
خوردم، لیوان ابم رو هم تا ته سر کشیدم.
رفتم سراغ پلی لیستی که "او" برام تدارک دیده ، و شنیدن تک تک اون اهنگ ها چه ناب بودن..
حین خوندن، میومدم و صفحه چتم با جانان رو بروز می کردم...
خواهر کوچولومو بیدار کردم، با هم صبحانه خوردیم، فرستادمش مدرسه!
و خودم هم بعدش یواش یواش لباس پوشیدم..
"آنی، وخت رفتنت رسیده،و زود تر از اون، وخت خواستن چیز های خوب، آن، عجله کن"
رفتم و طبق عادت، صفحه چتم رو باز کردم
حرفامو ساده گفتم..
بعدم رفتم بیرون، سوار ماشین شدم..
رفتم مدرسه، چرخیدم چرخیدم... زیادی زود رسیده بودم..
با کلی صحبت، تونستم برم کتابخونه، رفتم و شروع کردم درس خوندن.. به گلدون پتوس که هدیه ای واسه مریم بود نگاه کردم و شروع کردم به بیشتر و بیشتر خوندن..
تموم کردم...
رفتم پایین، با چند نفر حرف زدم، کتاب فاطمه رو گرفتم، ساجده رو با خودم همراه کردم و رفتیم کتابخونه..
چقدر مادر ساجده شکسته و چیزی نمیگه!!
چقدر دیدنش اینجوری رنج داره...
بزور بیرون کشیدنمون، باید امتحان بدیم..
هدیه مریم که امانتی بیش نبود رو دادم و شروع نبرد تلخ ...
از کلاس فقط بیرون دویدم، دستمو به سرم گرفتم، ماسکمو بالا کشیدم.
"آنی... حتی عرضه خوب دادن یک امتحان رو هم نداشتی؟ هه... استرس؟!... "
نشستم، اشک ریختم..
اوه، نباید میدید، نباید کسی منو میدید..
ساجده نباید میفهمید
نباید... نباید.. نباید...
بچه ها حرف های قشنگی میزدن..
اون مادر مهربون یکی از بچه های ریاضی، چه قشنگ تسلی داد...
اما ذهن من چی میگفت
"آن، تو به حدی خراب کردی که پاس هم نمیشی "
مامان، از بعد ترم اول، داشت روم کار میکرد که ناخون هامو نجوم...
امروز بعد ازمون..
به حدی حالم بد شد که نزدیک بود از هوش برم...
و ناخون هام که تمام شدن، نوک انگشت هام همشون کبود شدن..
تمام بدنم پر از دونه های درد اور شد..
سرماخوردگی ـم چندین برابر دردناک تر شد..
و معده و قفسه سینم هم از درد فشرده شده بود..
به حد مرگ گریه کردم
میلرزیدم و نفس نمیتونستم بکشم...
و حالم از خودم بهم خورد..
نمیتونستم بایستم...
ولی زنده ام..
شاید به اجبار شاید هم به سازش..
ولی چیزی که الان هست، باید ازش
استفاده کنم..
شاید گاهی خیلی بیشتر از وجود ِخیلی ها درد بکشم..
ببازم ولی بازنده نباشم..
بشکنم
عاشق بشم
و مجنون...
درد بکشم تو غم نبودن لیلا..
و خیلی و هایی که واو ربطن، نه عطف.....
اما
تهش زنده ام...
باید زندگی کنم..
باید تو زندگیی زندگی کنیم
که نه شباهت به بردگی داره..
نه شباهت به هیچ هم وزن و قافیه ای..
شبیه هیچ نیست..
و هیچی هم نیست..
ما فقط باید زنده بمونیم تا زمانی که زندگی یک چیزی بشه، تا زمانی که معنی زندگی برامون ساخته بشه..
همین..
امروز
یادم شد زندگی چیه...
ولی، دوباره مرور کن:
" آن،،زندگی، نمایش نامه کمدیه... توی نمایش نامه کمدی، توپق زدن ایرادی نداره... اتفاقا، باعث بیشتر خنده دار شدن میشه... آروم باش... بکام باش... "
ممنون که خوندید!
1/3/1402