امروز کسی رو دیدم که نه میدید و نه خوب میشنید،
پاهاشو محکم روی زمین فشار میداد و عصاشو با لرز میکوبید.
امروز خیلی سست بودم، انقدر زیاد که بر و بر فقط نگاه کردم.
البته، یه بانوی مهربون کمکشون کرد و، من به این فکر کردم خطوط بساوایی چقدر برای همه جا لازمه.
امروز گلها بو نداشتن، متوجه شدم دوستی من با پریسان موازی تر این از این حرفاست.
پامو توس چاله های آب فرو میکنم و چادر خیس و لپ های سوختهام رو تا مدرسه میکشم.
اون با من حرفی نزد و از در مخالف من حرکت کرد، منم حرفی نزدم و مسیر همیشگی خودم رو با درد پام آروم تر از همیشه گذروندم.
از هم خیلی دور شدیم.
امروز نهار آبگوشت داشتم، توی سالن مطالعه خوردن غذای غیر متعادل جالبه.
اینکه بقیه دوستی ِیک ساله من و دینا.ر رو نمیشناسن خوشحالم میکنه.
کنایه های بقیه رو به فال نیک و معنای نزدیک برداشت میکنم.
پاک کردن فضای رسانه محیط آرومی بهم داده.
با پارمیدا تماس میگیرم، یکم دلتنگ بودن کافی نیست، باید تمومش کنم.
امروز فرار از کلاس لذت بخش بود، دزدیدن غذای بقیه لذت بخش بود، خالی بودن کلاس رو دوست داشتم.
دیر رسیده به مدرسه حس خوبی داشت،حرف زدن با بقیه سرحال میارم.
خوشحالم که امسال سالیه که بیشتر از همیشه جنبه برونگرای خودمو دارم.
امروز خیلی خوابیدم.
انگار یک معصیت زده بیچاره باشم، میدونم مریضیم اون جنبه آزاردهنده رو نداره، میدونم حالم خوب ِخوبه -یا خوب خوب میشه-
خانم دکتر راست گفت:«همش یه شک سادست»
و من این رو هم به فال نیک میگیرم.
دینا.ت راست میگه:«زنده هم میمونی»
منم بیشتر از هر موقعی احساس زنده بودن میکنم
میدونم که میتونم و قراره تا تهش خوب ادامه بدم، و حالا هر کاری میکنم که کمتر درد داشته باشم و کمتر کلافه باشم.
تو چهل و پنج دقیقه سوم از خواب بیدار میشم، از ته دل به چیزای واقعی میخندم، روز هامو مینویسم و همه جا پناهنده روز نویسی های کوتاه میشم.
میدونم عزیزانم در جاهای خفن میدرخشند و
میدونم منم یه چیزی میشم.