
۲۳ خرداد ۱۴۰۴
جنگ شده! رسماً جنگ شده! دارن مردمو میکشن. سردارا و فرماندهها و کلی از آدمای مهم کشورمون شهید شدن. کلی از مردم بیگناه کشته شدن. وضعیت خیلی ترسناکه! نگرانم. تمرکزم داغونه.
نمیدونم ساعت حدودا چند بود که جنگ شروع شد. بذار از قبلترش بگم:
«روز قبل، ۲۲ خرداد و آخرین امتحان نهایی»
امتحان شیمی، شادی تموم شدن امتحانا و خستگی شدیدی که امید داشتم با چند ساعت خواب رهام کنه. خوابی که بعد از بیدار شدن و یکم استراحت، مرتب کردن اطراف و برنامه ریزی برای دو هفتهی پیش رو قرار بود ختم بشه به دو هفته پر از تلاش و درس خوندن و در نهایت کنکور و آزادی مطلق.
وقتی از خواب بیدار شدم همه جا تاریک بود. شب شده بود. آروم آروم روی زمین دستمو جا به جا میکردم تا بین سیاهیها گوشیمو پیدا کنم و از چراغ قوهاش برای پیدا کردن مسیرم استفاده کنم. بلند شدم. گلوم خشک خشک بود. چند ساعتی بود که خواب بودم و سرم یکم گیج میرفت. خواستم برم طبقهی پایین که صدای آژیر دزدگیر بلند شد. اینطور که پیدا بود بقیه رفته بودن خونهی عمم که تازه از مکه برگشته بود. تنها بودم. از تنهایی نمیترسیدم. عادت داشتم و تازه برام دلچسب هم بود. دزدگیر رو قطع کردم و اطراف خونه چرخیدم. برای خودم آواز خوندم و هر خوراکیای که پیدا کردم خوردن و خلاصه وقت رو یه جوری گذروندم تا بقیه اومدن. جایی که توش درس میخوندم رو کامل مرتب کردم و قهوه خوردم. ساعت ۳:۳۰ والیبال ایران _ آمریکا شروع میشد. تصمیم داشتم والیبال رو ببینم و کم کم درس خوندن رو شروع کنم. از اواسط بازی بود که زیرنویسها شروع شد:
شنیده شدن صداهای قوی در مناطقی از تهران | برخی منابع خبری یه نقل از ارتش رژیم صهیونیستی از حملهی هوایی به مناطقی از تهران خبر دادند | هموطنان خبرها را از رسانهی ملی پیگیری کنند
اول خیلی زیرنویسها رو جدی نگرفتم. اما کم کم یه دوگانگی توی ذهنم به وجود اومد. از یه طرف به خودم میگفتم: چیز خاصی نیست. الکی بزرگش میکنن. و از یه طرف هم به خودم میگفتم: اگه چیز خاصی نبود که توی تلویزیون زیرنویس نمیکردن.
کم کم زیرنویسها بیشتر شد. خبرا درمورد ترور احتمالی سردار سلامی، سردار غلامعلی رشید، دکتر طهرانچی و دکتر فریدون عباسی بود.
دلم شور میزد. ته دلم میدونستم این بار با دفعههای قبل فرق داره. دیگه حواسم فقط به زیرنویسها بود و هر از گاهی که به بازی نگاه میکردم میدیدم امتیازها چقدر تغییر کرده و من اصلا متوجهش نبودم. تا آخر بازی خبر ترور و شهادت سه نفر از اون چهار نفری که زیرنویس اعلام کرده بود، تایید شد و یه روبان مشکی گوشهی سمت چپ کادر تلویزیون جا خوش کرد.
بازی هم تموم شد و باختیم. برنامم این بود که بعد از تموم شدن یازی درس بخونم اما دست و دلم به درس خوندن نمیرفت. رفتم توی کانالا و خبرا رو چک کردم. باورم نمیشد. یعنی واقعاً جنگ شده؟
شب قبل داشتم با خودم میگفتم: چقدر زندگی وقتی امتحان نهایی نداری قشنگه! و صبح بعد داشتم به این فکر میکردم که زندگی هر موقع میبینه سه ذره خوشحالیم کلی غم میذاره تو دلمون.
ناخودآگاه به ذهنم رسید که نتانیاهو از یه نظر شبیه ولدمورته. اونم همیشه آخر سال تحصیلی حمله میکرد به هاگوارتز.
از جنگ میترسیدم. نه! دقیقتر بخوام بگم از این میترسیدم که هر لحظه امکان داره خدایی نکرده یه اتفاقی برای خودت، اطرافیانت یا هموطنات بیفته و تو هیچ کاری از دستت بر نیاد.
تمرکزم داغون بود. همش اخبار رو چک میکردم. تمام تلاشمو میکردم که برای چند دقیقه هم که شده بتونم درس بخونم و حداقل فقط تو زمان استراحت بین پارتها اخبار رو چک کنم ولی نمیتونستم.
کارگرای خونهی بغلیمون که در حال ساخته هی صدای حیوونای مختلف رو در میآورن و هر هر بلند میخندیدن. اعصابم شدید خورد شده بود.
با خودم فکر کردم کاش بشه بخوابم و وقتی بیدار شدم ببینم همه چی فقط یه کابوس بوده. خوابیدم و به محض بیدار شدن اولین کاری که کردم برداشتن گوشیم و چک کردن اخبار بود. نه! مثل اینکه همه چیز واقعیه.
تصمیم گرفتم شب با بقیه برم خونهی عمم تا شاید یکم از این حال و هوا بیرون بیام؛ اما خب اونجا هم فقط بحث جنگ و اسرائیل و اخبار موشکها و محل اصابتشون بود. آخر شب برگشتیم خونه...