آنه^^
آنه^^
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

یک روز خوب:)

دیروز سر کلاس زمین شناسی نشسته بودم که معاونمون اومد دم در و صدام زد. رفتم بیرون. خیلی تند تند برام توضیح داد که یه کمیسیون ادبی گذاشتن و کسایی که نویسنده و شاعر و مقاله نویس و از اینجور چیزا هستن یا به این کارا علاقه دارن رو دعوت کردن. ازم خواست خیلی سریع وسایلم رو جمع کنم و همراه چند نفر دیگه بریم سوار ماشین شیم.

منم با یه لبخند پیروزی رو به دوستام، کیفمو جمع کردم و رفتم.

اول نماز و ناهار بود و بعدش رفتیم سر کلاس نویسندگی با موضوع شخصیت پردازی که معلم کلاس خانم راضیه تجار بود.

کلاس خیلی خوب و مفیدی بود و کل تایم همینجوری که دستام زیر چونم بود و چشمام برق می‌زد گوش دادم و نگاه کردم.

و البته توی بحث‌ها هم مشارکت به شدت فراوونی داشتم.

کلاس که تموم شد هر کسی نوشته‌ای از خودش رو خوند. منم که دفتر نوشته‌هام همراهم نبود اما متن «فاصله» رو که چند تا پست قبل تر گذاشتم رو تقریبا یادم بود و خوندم. خیلی تشویقم کردن.

بعد از من یه نفر شعر گفته بود که یه بیت اولشو یادش بود و خوند و تشویقش کردیم. منم یهو بدون مقدمه شروع کردم به خوندن یکی از شعرای خودم.

بیت یکی مونده به آخر بودم که خانم تجار گفت شاعرش کیه؟ منم بدون اینکه وقفه‌ای تو شعر بندازم همینجوری که داشتم می‌خوندم با انگشت به خودم اشاره کردم.

یهو چشماش گرد شد و به محض اینکه شعرم تموم شد کلی برام دست زد و از شعرم تعریف کرد.

یه شعر نوی دیگه هم از خودم براشون خوندم و کلی تشویقم کردن.

تا همینجا به اندازه‌ی کافی ذوق کرده بودم که یه نفر پرسید اگه متنامونو بفرستیم براتون نقد می‌کنین؟ خانم تجار گفتن نه متاسفانه وقت نمی‌کنم. موقعی که داشتن از کلاس می‌رفتن بیرون به من اشاره کرد و گفت اما تو شعراتو برام بفرست خیلی دوست دارم بخونمشون:)

کلاس نویسندگیشعرراضیه تجار
[تکرار غریبانه‌ی روزهای آنه سرانجام این‌گونه گذشت...]
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید