نام کامل: فروغالزمان فرخزاد
تولد: ۸ دی ۱۳۱۳ – تهران
مرگ: ۲۴ بهمن ۱۳۴۵ – تهران (در سن ۳۲ سالگی)
فروغ توی محلهی امیریهی تهران به دنیا اومد. پدرش افسر ارتش بود و خانوادهای نسبتاً سختگیر داشت. از همون نوجوانی، دلش نمیخواست توی چهارچوبهای کلیشهای زندگی کنه. خیلی زود به شعر، نقاشی و نوشتن علاقهمند شد، و برخلاف خیلی از دخترای اون زمان، از ابراز احساساتش هیچ ترسی نداشت.
تو ۱۶ سالگی با پرویز شاپور ازدواج کرد. پرویز طنزنویس بود و آدم خلاقی، اما ازدواجشون زیاد دوام نداشت. یک سال بعد از اینکه پسرش کامیار به دنیا اومد، از هم جدا شدن. متأسفانه فروغ حق حضانت پسرش رو از دست داد و این اتفاق ضربهی روحی بزرگی براش بود. ولی دقیقاً از همین رنجها الهام گرفت و شعرهایی نوشت که از عمق دلش میاومد.
اولین مجموعه شعرش "اسیر" رو در ۱۸ سالگی منتشر کرد. این مجموعه پر از احساسات شور، عشق، و حتی عصیان بود. خیلیها ازش انتقاد کردن و گفتن: «یه زن نباید اینطوری حرف بزنه!» اما فروغ کوتاه نیومد. بعدها مجموعههای "دیوار" و "عصیان" رو هم منتشر کرد که هر کدوم پختهتر و عمیقتر از قبلی بودن.
اواخر دهه ۳۰، فروغ دچار یک تحول درونی شد. بیشتر به فلسفه، روانشناسی و ادبیات غرب علاقهمند شد. با ابراهیم گلستان، نویسنده و فیلمساز معروف، آشنا شد و این رابطه روی نگاهش به هنر خیلی تأثیر گذاشت. فروغ شروع کرد به فیلمسازی و حتی مستندی ساخت به نام "خانه سیاه است" که دربارهی جذامیان بود و جایزه هم گرفت!
در ۲۸ سالگی، مجموعه شعر "تولدی دیگر" رو منتشر کرد که نقطهی اوج کارش بود. این شعرها کاملاً متفاوت بودن. توی اونها از "خودشناسی"، "زن بودن"، "تنهایی"، "رنج"، و حتی "امید" حرف زد. لحنش قوی، صادق و بدون سانسور بود.
یکی از معروفترین بیتهاش که شاید دوست داشته باشی اینه:
من از جهان بیتفاوتی فکرها و صداها میآیم
و این جهان به لانهی ماران مانند است...
فروغ توی ۳۲ سالگی، در اثر تصادف رانندگی از دنیا رفت. خیلی جوون بود، ولی تأثیری که روی شعر فارسی گذاشت، فراتر از سنش بود. خیلیها میگن اگه زنده میموند، مسیر ادبیات زنانه در ایران کاملاً متفاوت میشد.
«گاهی اوقات دلم میخواهد در تاریکی گم بشوم. از خودم میگریزم. از خودم که همیشه مایهی آزار خودم بودهام. از خودم که نمیدانم چه میکنم و چه میخواهم...
از نامه های فروغ فرخزاد به پرویز شاپور
" حال من بد نیست و یعنی هیچ جای بدنم درد نمیکند؛ ولی اگر بخواهی حالم را عمیقتر جویا شوی باید به تو بگویم که بههیچوجه از زندگی خوشم نمیآید."
«نمیدانم چرا تحمل جمعیت را ندارم. چرا تحمل زندگی فامیلی را ندارم. من آنقدر به تنهائی خودم عادت کردهام که در هر حالت دیگری خودم را بلافاصله تحت فشار و مظلوم حس میکنم. تا دور هستم دلم میخواهد نزدیک باشم و نزدیک که میشوم میبینم اصلاً استعدادش را ندارم.»
بخشی از نامه فروغ فرخزاد به ابراهیم گلستان(شاهی)
" اما به هر حال همیشه تنها هستی و تنهایی تو را میخورد و خرد میکند."
" دلم دارد میترکد، هیچ وقت این طوری نشده بودم، این قدر تلخ و بیهوده یک چیزی را از من گرفتهاند، نمی دانم چه کسی و کجا و چرا! "