'' از زبان راوی "
وقتى رئيس رفت ، مایا گفت : غروب بيا خونه ام ادرس رو روى كاغذ مينويسم ، بعد سريع بسوزونش !
مایا به اطراف نگاه کرد و بعد از روی میز اصلی سرسرا کاغذی برداشت . رویش نوشت : " خیابان کلینز ..."و اضافه کرد : " کوچه ی نیاگو " و بعد پرانتزی باز کرد و نوشت " توی کوچه ی نیاگو یک خرابه ای هست اونجا خانه ی من است "
اميلى دستش را به نشانه ى " گرفتم " تكان داد و سريع كاغذ را خرد كرد و در شومينه انداخت و بعد آتشى روشن كرد تاكاغذ بسوزد .
"چند ساعت بعد "
رئیس اعلام کرد : ساعت کار تمام شده و همه میتونین برین .
مایا و امیلی بارونی هایشان را پوشیدند و به سرعت نه خیلی کم و نه خیلی زیاد ( بخاطر این که رئیس شک نکند ) ازعمارت بیرون رفتند .
مایا آرام زمزمه کرد : وایسا اینجا خونه ام هست .
امیلی چشم هایش باز مانده اخر این جا محلی نبود که اسمش را خانه بگذارند ، انگار برای آنجا کلمه ای ساخته نشده بود! خرابه پیش خانه ی مایا بهشت به حساب می آمد ! توصیف انجا کار مشکلی بود ؛ آن خانه اجر نداشت و حتی با گل هم ساخته نشده بود ، خرابه پارچه ای بود ! پارچه های کهنه و کثیف ، دور تا دور دیوار بغلی خانه ای وصل شده بود . اگرخانه ی بغلی نبود خرابه هم نبود چون خرابه به خانه وصل بود ! مانند یک چادر که به چوب یا اهن وصل شده بود ! به هرحال به روی خودش نیاورد و به مایا گفت : میتونم بیام تو ؟
مایا گفت : اره حتما فقط کفشاتو در بیاور چون نمیخوام خرابه از این کثیف تر بشه .
امیلی بی معطلی کفش هایش را دراورد و پارچه ها را کنار زد تا وارد خانه ی مایا شود او بار دیگر متعجب شد . با اینکهمایا در خرابه زندگی میکرد ولی داخل خانه ی مایا ظاهر ابرومند ولی تمیزی داشت . او انتظار داشت در خانه ، موش هاپرسه بزنند و سوسک ها آواز بخوانند ولی مایا مهارت خوبی در تمیز کردن آنجا داشت و اگر بیخیال ظواهر میشدیم باطنش قابل تحمل و نسبتا خوب بود .
امیلی گفت : چه خانه ی قشنگی ! میدونی اصلا انتظار نداشتم اینجوری باشه نه اینکه بهت بر بخوره ها !
مایا گفت : میدونم میدونم ، راستش اول که این خرابه رو پیدا کردم ازش بدم میومدم ولی بعد تمرکزم را گذاشتم روی باطن وخب چیز ابرومندی در امد . راستی میخواستی در مورد استخدام شدنم بگی اول بگو بعد نظرمو میگم و ببینم چی میشه .
امیلی گفت : راستش میدونی ، در واقع رئیس میخواد یک چیزی رو ...
صدای تکان دادن پارچه ای شنیده شد و شخصی گفت :
ـ سلام خانم ها . داشتین در مورد چی صحبت میکردین !؟
امیلی دستپاچه گفت : هنری ! تو اینجا چیکار میکنی ؟
مایا گفت : هنری کیه ؟
ـ سلام من شریک معامله ی ریک یعنی رئیس تون هستم در واقع جدا از شریک بودن ما با هم یکی-دو سال هست که دوستیم .
امیلی گفت : اینو که میدونیم . تو چرا اینجایی ؟ اصلا از کجا آدرس خانه ی مایا رو پیدا کردی ؟
هنری گفت : ریک ( رئیس ) گفتش که بیام شما هارو تعقیب کن...
امیلی پرید وسط حرف هنری و گفت تعقیب !؟ به چه جرعتی ؟ درسته که ما خدمتکار عمارت هستیم ولی حق و حقوق خودمون هم داریم !
هنری گفت : بابا شما چرا انقدر جدی هستین ؟ منظورم اینه که شما رو دنبال کنم تا بفهمم خونه تون کجا است تا ببینم اصلا خدمتکار جدید کیه !
دلیل های هنری موجه نبودن و هرچقدر حرف هایش را تغییر میداد و دروغ می پراند ، باز امیلی و مایا متوجه پنهان کاری او می شدند . ولی ترجیح دادند که موضوع را تغییر بدهند . برای همین مایا گفت : رئیس ... از من راضیه ؟
هنری گفت : اره اون از همه راضی... ببخشید تلفنم داره زنگ میخوره .
سپس موبایلش را برداشت و بعد به بیرون از خرابه رفت تا صحبت کند گوشی را برداشت و گفت : بله ؟
ـ بابا منم ریک
این داستان ادامه دارد ...