ویرگول
ورودثبت نام
Raha
Raha
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

تضاد : قسمت چهارم

هنری موبایلش را برداشت و بعد به بیرون از خرابه رفت تا صحبت کند گوشی را برداشت و گفت : بله ؟

ـ بابا منم ریک

ـ ریک تو چرا زنگ میزنی ! الان خونه مایا ام اگه بفهمه تو منو فرستادی تا امار بگیرم ...

ـ هیچ کاری نمیکنه ! چون اون نیاز به پول داره و نمیخواد استعفا بده !

ـ اون با اینجا فرق داره ، مایا عین تضاد برای این عمارت میمونه !

ـ خب ، اینی که میگی یعنی چی ؟ تضاد ؟ اون عین بقیه خدمتکار ها میشوره و میسابه ! فقط کاری که من باهاش دارم بابقیه فرق داره ...

ـ بهتره اخراجش کنی این تضاد بودن خیلی بده ، ممکنه مایا تمام ثروت ات رو به باد بده !

نه بابا یکار بهتر میکنم ...

ـ چکاری ؟

هنری ، هنری بدو بیا من و مایا داریم کیک سیب رو برش میزنیم ها ! به تو کم میرسه گله میکنی چرا بهت کیک ندادیم !

مایا و امیلی داشتند حواس هنری را از رئیس شان پرت میکردند چون آنها متوجه مکالمه ی بین هنری و ریک شده بودند وهرجور که شده بود باید کاری میکردند تا هنری متوجه قضیه ای که خودشان هم نمیدانستند نشوند ! بی دلیل به حس ششم خود اعتماد کردند تا از اخراج شدن مایا جلوگیری کند .

هنری گفت : بچه ها مگه نمیدانستید داشتم با ....

ولی ادامه ی حرفش را خورد چون قطعا اگر میگفت با ریک صحبت میکرده است دختر ها میفهمیدند که او به دنبال خوشامدگویی و اشنا شدن نیامده است ! ولی چه فایده وقتی مایا میدانست که کاسه ای زیر نیم کاسه است !

مایا به هر طریقی بحث را پیچاند و گفت : بیا . یک ظرف هم برای رئیس گذاشتیم تا او هم نظر بدهد ، شاید بگه : انقدر این کیک خیلی خوشمزس که در منوی اشپزخانه ی عمارت قرارش میدهم !

هنری گفت : باشه ( به سمت در رفت و ادامه داد ) بچه ها دستتون درد نکنه . کیک خیلی خوشمزه بود فعلا خداحافظ

( مکثی کرد و ادامه داد ) راستی رئیس گفت که بعد رفتن من از خونتون بیاین عمارت ! مثل اینکه کارتون داره...

و پارچه ای که مثلا در بود را کشید و از خرابه بیرون رفت .

امیلی به مسخره گفت : ما که اون رو دعوت نکردیم ! چقدر از این هنری بدم میاد !

مایا : آره منم ازش خوشم نیومد . خیلی دروغ تحویل ما میداد ...

امیلی گفت : بیخیال ، بیا به سمت عمارت بریم

*در راه عمارت*

چند وقتی بود که سوالی ذهن مایا را درگیر میکرد اما از رئیس که نمیتوانست بپرسد ، پس از امیلی پرسید : میدونی رئیس اصلا بچه داره یا نه ؟ اصلا ازدواج کرده ؟ چند تا بچه داره ؟

امیلی گفت : ااااااا راستش اون چهار تا بچه داره که همشون ، یکی از یکی بدترن ! دو تا دختر به نام الکساندرا و آتریش و دو تا پسر که اسمشون کِینِر و مایکل که زلزله ی به تمام عیار هستند !

مایا تعجب زده گفت : واقعا !؟ خداروشکر که تاحالا ازشون پرستاری نکردم !

امیلی گفت :دیگه رسیدیم .

و کلیدی چرمی کهنه برداشت و در دستگیره ی در انداخت . در را باز کرد . مایا هنوز داشت فکر میکرد چرا اصلا توجه نکرده بود که در عمارتی به این بزرگی کار میکند ! هرچقدر بیشتر نگاه میکرد متوجه عظمت عمارت میشد و گفت : باشه بریم تو !

وقتی امیلی در را باز کرد با قیافه ی لبخند مصنوعی زده ی رئیس مواجه شد .

ریک بی مقدمه شروع به حرف زدن کرد : سلام خانم ها !

دست هایش را به هم مالید و شروع به گفتن موضوع اصلی کرد : خب امروز مفتخرم به مایا ، بچه های گلم رو معرفی کنم . راستش من تا چند ساعت دیگر باید سوار جت شخصی ام شوم و به سفر کاری برم ! مایا میتونی تا چند روز آینده از بچه ها مراقبت کنی ؟

ولی ریک منتظر جواب بله یا خیر مایا نبود و سریع نعره ای هوارکرد و گفت : بچه ها بیایییید ، همین الاااااااان به صف بشین ! تا دوروز آینده این کلفت ازتون پرستاری میکنه ، فهمیدین چی گفتم !؟

بچه ها ورجه وورجه کنان سمت سالن امدند و رئیس گفت : خب ، این کلفت جدیده ! لطفا مثل اخری برق بهش وصل نکنید دیه اش خرج ور میداره .

و بدون خداحافظی به سمت در رفت و سوار ماشین اش شد که به سفر با جت شخصی اش برسد .

مایا گفت : اما ، اما ، رئیس میشه بگین که این بچه ها به گلوتن و بادوم زمینی حساسیت دارن یا نه ؟

ولی رئیس دیگر رفته بود و هزاران سوال در ذهن مایا میچرخیدند ...

ادامه دارد ...


تضادقسمت چهارمداستان سریالیژانر معماییداستان مجموعه ای
?You hate the RAIN- .Yeah+ ?How can any one hate the RAIN
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید