یک سال گذشت. یک سال از روزی که تصمیم گرفتم شخصی ترین و دردناک ترین حرف ها، رازها و نگرانی هام رو با یک غریبه شریک بشم! غریبه ای که در عین ناآشنا بودن، به من گوش داد، من رو قضاوت نکرد و با تسلی بخشی هاش باعث شد بعد از یک سال، تبدیل به آدم بهتری برای خودم و اطرافیانم بشم.
اگه پست های قبلی من رو خونده باشید، میدونید که توی 3 تا پست در مورد این جلسات گفتم. اگه نخوندین حتماً قبل از خوندن این نوشته، این سه گانه ! هم یه نگاه بندازید:
قبل از اینکه به تغییرات بپردازم، لازمه که نکته مهمی رو براتون شفاف کنم.
یعنی چی؟ یعنی هدف جلسات تغییر دادن شما نیست، تغییر بیشتر یک عامل جانبی هست. به جای تغییر، شما به شناخت میرسید. شناخت به ریشه نگرانی ها و عدم اعتماد به نفس تون. اینکه چرا از چیزی میترسین، بی دلیل. چرا همیشه دوست دارید تنها باشید. چرا از زندگی تون راضی نیستید. (در بعضی موارد این شناخت ممکنه به تغییر منجر بشه یا نشه.)
پس تغییراتی که میخوام اینجا بهش بپردازم، حاصل تلاش های خودم هست و نه جلسات روان درمانی. اما جرقه این تغییرات از کجا اومده؟ بله، شناخت بیشتر من از خودم. خیلی خب بریم.
روان درمانی میگه یکی از دلایل مهمی که ما آدم ها از لحاظ روحی حالمون خوب نیست اینه که نسبت به چیزی که تو گذشته تجربه کردیم آگاهی نداریم. جایی تو گذشته، تجربه دردناکی داشتیم. کسی به ما حرف بدی زده، صحنه ای دیدیم که ما رو به شدت ناراحت کرده و ترسونده. در این حالت مکانیسم طبیعی ذهن اینجوریه که اتفاقات ناگوار زندگی رو به ناخودآگاه میبره تا ما بتونیم به زندگیمون ادامه بدیم. در واقع اونجا پنهانشون میکنه!
ولی مسئله اینجاست که طبق تحقیقاتی که آقای فروید انجام داده، بیشتر اعمال، عکس العمل ها و احساسات ما برگرفته از ناخودآگاه است و اگه ما ناخودآگاهی داشته باشیم که پر از ترس، شرم و نگرانی و سوگ باشه، اون وقته که زندگی کردن برای ما سخت میشه.
در کل روان درمانی باعث شد به نیمه تاریک وجودم بیشتر آگاهی داشته باشم. این آگاهی به چه دردی میخوره؟
نمیدونم چه چیز شگفت انگیزی در مورد آگاهی هست، ولی هر چی هست خود به خود به آرامش منجر میشه. آرامشی که باعث میشه تو شرایط سخت زندگی بیشتر به خودمون باور داشته باشیم و تصمیم های بهتری بگیریم.
وقتی وارد اتاق روان درمانی میشید و با درمانگرتون شروع میکنید به صحبت، باید به خودتون تبریک بگید. چرا همچین چیزی میگم؟ چون شما نمونه یک رابطه دوستی سالم و مفید رو شروع کردید. درمانگر دوستیه که همیشه دنبالش بودید، پدر و مادریه که هیچ وقت نداشتید، همدردیه که همیشه بهش نیاز داشتید.
درمانگر ها با دقت و ظرافت به ما گوش میدن. از این گذشته، چون بدتر از اینا رو دیدن، هیچ وقت ما رو قضاوت نمیکنن، میدونن زندگی بعضی وقتا چقدر میتونه بی رحم باشه.
حتما میدونید که کیفیت روابطی که با اطرافیان مون داریم چقدر روی حالمون تاثیر داره، پس اگه بتونیم توی این مورد، فقط همین مورد موفق باشیم، رضایت بیشتری از خودمون داریم.
قبلاً وقتی میفهمیدم از کاری میترسم یا کاری رو نمیتونم مثل بقیه خوب انجام بدم، از خودم متنفر میشدم. این تنفر باعث میشد خودم رو کوچیک کنم و در نهایت اعتماد به نفسم به طرز چشم گیری پایین بیاد.
حتی نمیتونستم جلوی بقیه صحبت کنم. خودم، خودم رو سانسور میکردم. توی ذهنم میگفتم:
آخه چی داری میگی؟ کی به حرف تو گوش میده؟ بهتره که ساکت باشی!
همیشه یه منتقد درونی داشتم که دائم داشت حرف های منفی در موردم میزد. حرف هایی که به نفعم نبود. حرف هایی که من رو از خودِ واقعیم دور میکرد.
الان در مواجهه با این احساسات چی کار میکنم؟
چون نسبت به ویژگی های شخصیتیم آگاهی دارم و میدونم ریشه مشکلات کجاست، دیگه خود خوری نمیکنم. میدونم که لازم نیست مثل بقیه باشم. میدونم که هر انسان یک سری ویژگی های منحصر به فرد داره و در نوع خودش بی نظیره. با اینکه اون منتقد درونی هنوزم هست، ولی من صداش رو کمتر کردم.
در کل حس میکنم اعتماد به نفسم بیشتر شده. چند مثال بهتون میگم:
میتونم بگم مهم ترین دستاورد من از جلسات روان درمانی، همین بوده. اصلا مهم نیست چه اتفاقی بیفته، چقدر تو زندگی شکست بخورم، چقدر به هدفی که میخوام نرسم، چقدر بقیه منو دوست نداشته باشن، با این حال من خودم رو دوست دارم. (البته که با وجود تمام این موارد اینا خوشحال ترم.) ولی خوشحالی من وابسته به بقیه نیست.
حالا:
همه 4 موردی که بالا بهتون گفتم، در نهایت به یک چیز مهم میرسه: تصمیم های بهتر گرفتن تو زندگی.
میدونید که زندگی زنجیره ای از تصمیم هاست و خوب بودن حالِ ما تا حد زیادی به این تصمیم ها وابسته است. توی این یک سالی که تحت درمان بودم، تصمیمات مهمی برای خودم و زندگیم گرفتم. محیط کاریم رو عوض کردم، سرگرمی های جدیدی به زندگیم اضافه کردم و با آدم های جدیدی آشنا شدم.
حس میکنم همه چیز جای خودشه، به تعادل رسیدم و تمرکز زیادی روی کارم و افکارم دارم. در کل حس میکنم جراحی های مغزی که توی جلسات داشتم، مفید بوده و من رو به آدم راضی تر، آروم تر و با اعتماد به نفس بیشتری تبدیل کرده.
این بخش رو آوردم چون حس میکنم 5 موردی که گفتم شاید بیشتر از یک دیدگاه مثبت باشه. ولی واقعیت همیشه این طور نیست. تو این مدت دوست های زیادی داشتم که بهم گفتن این جلسات بهشون کمکی نکرده. حتی درمانگر خودم هم بهشون معرفی کردم ولی نتایج به خوبی تجربه خودم نبوده. چرا اینطوریه؟
چون موفق بودن یا نبودن این فرآیند دستِ درمانگر نیست. این خودِ شمایید که باید سختی و چالش های این جلسات رو به جون بخرید. این شمایید که باید خاطرات دردناک گذشته رو به یاد بیارید. این شمایید که باید از منطقه آسایش خودتون برید بیرون و با ترس هاتون رو در رو بشید. مطمئناً همه این کارها رو نمیکنن.
روان درمانی فقط به ما کمک میکنه. همین.
دوست دارم بدونم کدوم بخش از این تغییراتی که من داشتم برای شما هم چالشه. به جلسات روان درمانی یا روان کاوی فکر میکنید؟ تا الان چی باعث شده که تصمیم بگیرید به این جلسات نرید؟
اگه فکر میکنید این نوشته میتونه برای دوستاتون هم مفید باشه، از لینک اشتراک گذاری استفاده کنید :)