
زمانی که به یک نقاشی با حال و هوای غم نگاه میکنیم چه چیزی به فکرمان میآید؟ آیا غمگینتر میشویم؟ یا از اینکه کسی توانسته ژرفای وجود بعد معنوی مان را بازگو کند خوشحال میشویم؟ چه چیزی والا تر از این است که یک هنرمند با ذوق هنری اش بر روی یک بوم سفید رنگ، واقعیت زندگی را به تصویر بکشد. واقعیتی که با رنگهای زندگی عجین شده است.

ادوارد هاپر از آن دسته هنرمندانی است که آثاری اندوهگین دارد ولی ما را اندوهگین نمیسازند. همانند باخ و لئونارد کوهن در موسیقی. تنهایی، درونمایهی مسلط بر هنر اوست. ظاهر شخصیتهایش چنان است که گویی از خانه دور افتادهاند. در حال خواندن کتابی بر لبهی تختی در هتلی کز کردهاند. از پنجرهی قطاری در حرکت،خیره به بیرون هستند. در چهرهشان ناامیدی و آسیبپذیری و درونگرایی موج میزند. شاید همین تازگی عزیزی آنها را ترک کرده یا آنها عزیزی را ترک کرده باشند. در جستجوی کار یا همآغوشی یا پیِ یک همدل.

با این همه اما فضای تلخی که نقاشی هاپر خلق میکند، وقتی به تماشا مینشینی، خودِ این آثار تلخ نیستند، شاید به تماشاگران اجازه میدهند شاهد بازتابی از ناامیدیها و غمهای خود باشند. و از اینرو با دیدنشان کمتر آزردهخاطر و مضطرب میشوند. گویی کسی درد آنها را فهمیده و با تمام وجود میخواهد به آنها بگوید: «من میفهمم که چه حالی داری، بیا، من هم حسی مانند تو دارم.» به شخصه هیچ حسی را بالاتر از حس همدردی با اطرافیان نمیدانم. معتقدم نزدیکی و اعتماد نه در زمان خوشی، بلکه زمانی بهدست میآید که آدمها در غم و اندوه همراه و شریک هم باشند و یکدیگر را درک کنند. درست مانند کاری که هاپر در نقاشیهایش با ما میکند.

به عبارت دیگر، وقتی غم در دلمان سنگینی میکند احتمالا بهترین دلداریمان خواندن کتابیست تلخ و غمبار. یاری است که به ما از غمهایش بگوید، نه اینکه سعی کند استخوان روی زخم ما بگذارد و از خوشی بگوید. غم یکی از آن احساسات بیگانه است. همه با آن بیگانه هستند. همه سعی میکنند با خواندن چند مقاله در باب « چگونه خوشحال باشیم» آن را در خود خفه کنند. وقتی به کسی میگوییم حال خوشی نداریم، احساس میکنیم حرفی گفته ایم که نباید میگفتهایم. طوری که خوشیها در زندگی به یک اصل بایدی تبدیل شدهاند.

آدمها در نقاشی هاپر به خودی خود هیچ خصومتی با خانه ندارند، نکته فقط اینجاست که خانه، به روشهای ناشناختۀ گوناگون به آنها خیانت کرده، و در دل شب، درون جادهای متروک، بیرونشان رانده. رستورانی 24 ساعته، تالار انتظار ایستگاه یا مُتل، خانۀ کسانی است که به دلایلی کاملا شرافتمندانه، از یافتن خانهای در دنیای معمولی درماندهاند.

اُسکار وایلد زمانی خاطر نشان کرد که پیشتر در لندن اثری از مِه به چشم نمیخورد تا روزی که ویستلر آن را نقاشی کرد. البته پیشتر خروار خروار، مه همه جا جولان میداد، فقط اگر نمونهی ویستلر نبود تا نگاهمان را به خود جلب کند، تشخیصِ آن کمی دشوارتر بود.
میتوان اضهارات وایلد در مورد ویستلر را در مورد هاپر هم به کار برد؛ پیش از آنکه هاپر دست بر نقاشی بزند، مُتلها، فرودگاهها، قطارها و رستورانهای بینِراهی چندانی وجود نداشت.

منبع الهام: کتاب «در باب مشاهده و ادراک» نوشتۀ آلن دوباتن