چه روز اسفناک و پر مخاطرهای بود امروزمان. خیلی زیاد به باز و بسته کردن ورد و تایپ کردن عادت کرده بودم که تا امروز میخواستم از بچه ها خداحافظی کنم، بهشان نگفته بودم. نمیدونم چرا. شاید دوست داشتم حتی روزهای آخر هم اخلاقشان ذرهای تغییر نکند. اشک توی چشم هایم جمع شده بود و بغض بی وجدانی داشت گلویم را پاره میکرد. من؟
من سعی کردم خیلی عادی جلوه بدم و پدر و مادر اعتماد به نفس را با هم یکی کنم. نشد که نشد. دوست داشتم وسط شرکت بشینم و مثل بچه ای که ماشین اسباب بازی اش زیر یک ماشین واقعی خرد و خاک شیر شده، اشک بریزم. دلیلش؟ بچه هامون رو خیلی دوست داشتم. همکارایی که نه یک دل بلکه هزار دل بهشان تعلق خاطر داشتم. همانهایی که در هنگام نابسندگی کار و زندگی، با کمی حرف و شوخی پاک یادت میرود که دردی سنگین در وجودت داشتی.
اما شاید الان وقت خوبی باشد برای اینکه بگویم چرا. چرا با شرکتمان وداع کردم. یک کلام.
روزمرگی و بیمیلی
میدانم که دو کلمه ای شد ولی خیلی خوب با هم جفت و جور شدند. شاید هم نه !
در ابتدا برای یاد گرفتن کار لَه لَه میزدم. درست مثل سگی که استخوانی بهش نشان میدهی و او هم از شدت دل ضعفه زبانش را بیرون میآورد. من هم اوایل زبانم بدجور از دهانم آویزان بود. اما روز به روز اندازه این زبان کم و کمتر شد. تا اینکه حالا دیگر گمان نکنم اصلاً زبانی داشته باشم که بیرون بیاید.
شاید تمام زندگی این گونه باشد. شاید خودت را به این در و آن در بزنی. چیزی که دوست داری را یاد بگیری ولو عاشقش باشی. اما سرانجام پس از مدتی درنگ نابه هنجار، وجودت میشود پر از احساس پوچی و ضعف. طوری که انگار به دنبال دُم خود میگردی، حال آنکه اصلاً دُمی وجود ندارد. میشوی پر از نابسندگی روحی و روانی. میگویند که روح و روان آدم تأثیری شگرف بر جسم و فیزیکش دارد. راست میگویند. من خسته بودم اما نه خستهای که بشود با هر تفریح و مسافرتی از شرش خلاص شد. این احساس پوچی بدجور گریبانم را گرفته بود و ول کن هم نبوده و نیست.
در هر حال من، نه خود و نه دیگران را ذره ای سرزنش نمیکنم. حرف حساب من با این روزگار بدمایه و بد وجدان است. روزگاری که در نگاه اول چیزهایی در چنته برایمان دارد که از نون شب که چه بگویم، از نون هر وعده غذایی هم مهمتر است. همان احساس ارزشمند بودن و تأثیر گذار بودن در زندگی. به خاطر این نیاز، مدت های متوالی با دوستمان حرف میزنیم تا شاید بتوان رابطهای پراحساس با آنها خلق کرد تا در مواقع سختی در کنارمان باشند. یا مدت های طاقت فرسایی سختی کاری را بر دهان و زبانمان میمالیم تا بلکه در چیزی خبره شویم. یا مدت ها با انگیزه ورزش میکنیم تا پاسخ بیتوجهی به جسممان را بدهیم. و بقیه داستان را هر کسی میتواند ادامه دهد.
در واقع اینطور به نظر میآید که در زندگی چیزی طلب میکنی و در راه آن کوششی بردبارانه میکشی و در آخر با اینکه آرامشی ژرف همراه با رضایتخاطر در وجودت آشکار میشود، ولی این راه هیچ گاه تا ابد روند صعودی نداردو در آخر به دیواری سفت و خشن برمیخوری. گاهی فکر این که هیچ چیز در زندگی صعودی نیست تلخ ترین و سوزناک ترین حقیقت زندگی را در من تداعی میکند.
در حقیقت به گمانمان با به دست آوردن چیز دلخواه، روحمان از خوشی آرام میگیرد و افکارم راحت. اما در یک فرجام ناجوانمردانه به وسیله روزگار خوش مشرب، ضربه فنی بدی میشویم. انگار که دیگر کاری از دستمان بر نمیآید. نه راه پس و نه راهی پیش داریم. میشویم همان از اینجا مانده و از آنجا رانده همیشگی داستانها.
پس با این اوصاف من برای چه بیشتر از این بنویسم؟ وقتی میدانم در نگاه اول حرف هایی برای گفتن داشتهام ولی حالا که خیلی عمیق دوباره اندیشی میکنم، حرف هایم از یک جفت گزافه گویی سر درد آور و مشمئز کننده چیزی بیشتر در بال و پر ندارد !
اصلاً معنا در کار و زندگی وجود دارد که بشود بدستش آورد؟ منکر این نمیشوم که کسانی بودهاند که تواستهاند. من، اما، در این راه وَلَعی نافرجام داشتهام. البته تا به اینجای کار. باید دید فرجام نافرجام ما کِی به فرجامی رسد.
نظر شما دررابطه با روزمرگی وکسب معنا در زندگی و به خصوص کار چیه؟ فک کنم گفتنش آسونتر از نگفتنشه!
نوشته قبلی من: