ژوبیندار·۴ سال پیشیه وقتایی عوض میشم یا عوضیدرست زمانی که برنامهریزی میکنم یا یه تصمیم جدی میگیرم که همهی کارام رو درست انجام بدم، یهو به خودم میام میبینم: خواهرزاده کوچولوام رو…
ژوبیندار·۴ سال پیشخدا، تو وجود داری؟سالها پیش در یک خانواده مذهبی چشم به جهان گشودم! بر خلاف ظاهرم که یکی از حسرت های مادرم این بود که شلوار پارچهای بپوشم، از نظر اعتقادی به…
ژوبیندار·۵ سال پیشعاشقت شده بودمچندین ماه پیش عاشق یک شخص شده بودم. هرگز از نزدیک ندیده بودمش و حتی صداشم نشنیده بودم. فقط و فقط صحبتها و مطالبی که تو وبلاگش نوشته بود رو…
ژوبیندار·۵ سال پیشاونا دارن پیر میشن لعنتیاز زمانی که تونستم پامو بیرون از خونه بگذارم (شاید سه یا چهار سالگی)، تا میتونستم میرفتم توی کوچه با دوستام و یا تنهایی بازی میکردم. توی…
ژوبیندار·۵ سال پیشتمام دیروزو، پی تو میگردم. کجا گمم کردی؟ کجا گمت کردم؟هنوزم بعد سالهای سال، چهرهی اون آدم خوب و خشمگین، توی کوچه، زیر پنجرهی اتاقم، که از دستم بخاطر کار وحشتناکی که مرتکب شده بودم، به خاطرم…
ژوبیندار·۵ سال پیشچه مرگته؟!امروز صبح، وقتیکه چشمهام رو باز کردم، دیدم ۴۵ دقیقه از شروع ساعت کاری گذشته. سریع رفتم سراغ اسکایپ، و دیدم که طبق هر روز، در ساعت مشخص جل…