چندین ماه پیش عاشق یک شخص شده بودم. هرگز از نزدیک ندیده بودمش و حتی صداشم نشنیده بودم. فقط و فقط صحبتها و مطالبی که تو وبلاگش نوشته بود رو خونده و چند عکس ازش که در اینترنت پیدا کرده بودم، رو دیده بودم.
در کمال بیسلیقگی و سبکسری خیلی زود بهش گفتم: شب و روز بهت فکر میکنم!
یک لیست دلایل منطقی که از مطالبش استخراج کرده بودم، براش ارسال کردم و بهش گفتم فکر میکنم به هم میخوریم. و ازت میخوام بهم اجازه بدی باهات بیشتر آشنا بشم.
تنها پاسخی که به درخواستم داد و منو چند ماه درگیر کرد، خیر بود.
من واقعا نمیشناختمش. ولی احساس میکردم یک کوه بزرگ هست که میتونم بهش تکیه کنم. اون برام حکم سیاه چاله داشت.
سیاه چاله معنی بدی نمیده. یک جرمی بسیار سنگین هست که همه چیز رو میکشه درون خودش. انقدر سنگین هست که نور هم نمیتونه ازش فرار کنه.
فعلا فقط خدا میدونه داخل سیاه چالهها چی میگذره. شاید وقتی واردش بشیم، به دنیای اسرار آمیز دیگهای ورود کنیم. و بتونیم با موجودات فضایی ملاقات داشته باشیم.
خلاصه، دلم میخواست وارد این سیاهچاله بشم و از خود قبلیم فاصله بگیرم و بشم اون چیزی که میخواد. نه اینکه از خودم فرار کنم. من کاملا راضیم ام به آنچه که بودم با همهی داشتها و نداشتههام.
میخواستم دنیا رو فداش کنم. چون فکر میکردم اونم کسی بود که دنیا رو فدام کنه. مثل هیچکس که میگه:
میخوام پوست و گوشت و استخونو بشکافیم لخت شیم
جذب هم بشیم جفت شیم
یه پل شیم و
توی هم گم شیم و
ذوب شیم
مثل یه خورشید
جلو شمع و پروانه بت شیم
بعد از هفت ماه، دوباره به یادت افتادم. یعنی میشه یه روزی هیچوقت نخوام از فکر کردن بهت خلاص شم و کاملا فراموشت کنم؟
میدونم. میدونم. شاید اگر به هم میرسیدیم متوجه میشدیم که اصلا به درد هم نمیخوردیم. احتمال این موضوع اصلا کم نیست.
فقط کاش میشد برای یک ساعت، روی یک نیمکت رو به افق، حتی بدون اینکه تو چشمای هم نگاه کنیم، باهم صحبت میکردیم. راجع به حرفهایی که دلم میخواست با یک هم صحبت گپ میزدم. یکی که تمام چیزهای خجالت آور این انسان خجالتی رو بهش میگفتم. و ده دقیقهی آخر سرمو روی شونههاش میگذاشتم و میخوابیدم.