صدرا
خواندن ۴ دقیقه·۲ روز پیش

اسراف

اسراف
اسراف


اسراف

- خب. اینم نشد!


کاغذ را از دفتر جدا کرد. آن را مچاله کرد و به سمت سطل آشغال کوچک گوشه اتاقش پرتاب کرد. کاغذ به دیوار خورد و نزدیک سطل زباله، کنار کلی کاغذ مچاله شده دیگر روی زمین افتاد.

بهروز مدادش را برداشت و دوباره شروع کرد. به عکس ماهی که قبلاً دانلود کرده بود نگاهی انداخت و سعی کرد مثل دفعات قبل از روی آن نقاشی کند. تقریبا سرِ ماهی را تکمیل کرده بود ولی بی‌دقتی کرد و مداد را کمی پایین‌تر، روی صفحه کاغذ کشید.

- اَه! اینم خراب شد.


بهروز با ناراحتی این جمله را گفت و کاغذ را از دفتر جدا کرد. مثل کاغذهای قبلی، این کاغذ هم مچاله شده، کنار سطل آشغال روی زمین افتاد.

یک ساعت بعد، ده کاغذ مچاله شده جدید روی زمین افتاده بود و هیچ کدام هم کاملا پر نشده بود. نزدیک ظهر بود که مامان بهروز وارد اتاق او شد.

- بهروز چیکار داری می‌کنی؟


این جمله را با تعجب و در حالی که به کاغذهای مچاله شده کنار سطل آشغال اشاره می‌کرد گفت.

بهروز به مامانش نگاه نکرد و همانطور که چشمش به عکس ماهی روی صفحه گوشی بود گفت:

- خب معلومه مامان! دارم نقاشی تمرین می‌کنم.
- آخه اینجوری پسرم؟


اسراف
اسراف


مامان به سمت سطل آشغال رفت به یکی از کاغذها را از روی زمین برداشت.

- عزیزم! اتاقتو کثیف کردی!


کاغذ را باز کرد و به نقاشی نصف نیمه ماهی روی آن نگاه کرد.

- این کاغذ که حتی پر نشده. همینجوری انداختیش دور؟


کاغذ دیگری را از روی زمین برداشت و باز کرد.

- این رو هم که پر نکردی بهروز! این کارِت اصلاً درست نیست.


بهروز مدادش را زمین گذاشت و صفحه گوشی را خاموش کرد.

- هفته دیگه مسابقه نقاشی دارم مامان. هرچی سعی می‌کنم نمی‌تونم اونطوری که می‌خوام دربیارمش. برای همین کاغذا رو می‌کَنَم و می‌ندازم دور.


مامان به سمت بهروز رفت و در حالی که سرزنش آمیز نگاهش می‌کرد، جلوی او دست به سینه ایستاد.

- ولی این کارِت اسرافه پسرم! تو از هفته قبل چهارتا دفتر نقاشی رو همین طوری تموم کردی در حالی که می‌تونستی از اون کاغذا درست استفاده کنی.
- دقیقاً مامان! این دفتر هم داره تموم میشه. میشه به بابا بگید یکی دیگه برام بخره؟
- نه عزیزم! دیگه نمی‌شه. می‌تونستی از این دفترا به اندازه یه سال تحصیلی استفاده کنی. پس دیگه برات دفتر نمی‌خریم.


اسراف
اسراف


بهروز به حالت حق‌به‌جانب، در حالی که به مادرش نگاه می‌کرد، به نقاشی نیمه کاره ماهی روی دفترش اشاره کرد.

- ولی مامان! من داشتم برای مسابقه تمرین می‌کردم. شما که می‌دونید این مسابقه چقدر برای من مهمه.


مامان، کنار بهروز روی زمین نشست.

- من که نمی‌گم برای مسابقه تمرین نکن پسرم. منم دوست دارم توی مسابقه رتبه بیاری ولی می‌تونی طوری تمرین کنی که کاغذ رو بیخودی دور نندازی.


مامان دستش را روی سر بهروز کشید. چانه‌اش را به آرامی با دو انگشت شست و اشاره‌اش گرفت و لپش را بوسید.

- می‌دونی پسرم! الان خیلی‌ها هستن که امکانات تو رو ندارن ولی در کارشون موفق میشن. این یکی از مهارت‌های مهم زندگیه که یاد بگیری از امکاناتی که داری، درست و به صرفه استفاده کنی.


مامان همانطور که صحبت می‌کرد، با دستش گونه بهروز را نوازش می‌کرد. بهروز دست مامانش را گرفت و آرام بوسید.

- خب شما میگید چیکار کنم؟ چطوری اسراف نکنم؟
- کاری نداره عزیزم! دفترتو بده.


اسراف
اسراف


بهروز دفترش را به مامان داد. مامان دفتر را بست و یکی از کاغذهای مچاله شده را که باز کرده بود روی آن گذاشت. خط‌کش پلاستیکی آبی رنگ بهروز را برداشت و یک خط وسط کاغذ از بالا به پایین کشید.

- ببین پسر گلم! روی هر طرف یک برگه دوبار می‌تونی نقاشی کنی. وقتی با مداد نقاشی می‌کشی، اون رو محکم روی کاغذ نکش. آروم روی کاغذ نقاشی کن که اگه نقاشیت خراب شد بتونی پاکش کنی و ردش روی کاغذ نمونه. اینطوری می‌تونی روی یه کاغذ چند تا نقاشی بکشی.


بهروز نگاهش را از صورت مادر گرفت و به کاغذ نگاه کرد. از حالت چهره‌اش معلوم بود از حرف‌های مامان حسابی به فکر فرو رفته.

- خب! نظرت چیه عزیز دلم؟
- خیلی عالیه مامان! کاش زودتر بهم می‌گفتید. اون همه کاغذو قبلش اسراف کردم.
- نه عزیزم! من همه اون کاغذا رو جمع کردم. همشو ریختم توی یه پلاستیک. الانم توی اتاق بغلی، توی کمده. می‌رم برات می‌آرمشون.


مامان بلند شد و از اتاق بیرون رفت. بهروز مدادش را برداشت و خیلی آرام روی صفحه کاغذ کشید. مداد، رد کمرنگی روی کاغذ باقی گذاشت. بهروز پاک‌کن را برداشت و آن را پاک کرد.

چند دقیقه بعد مامان با یک پلاستیک بزرگ وارد اتاق شد.

- بیا عزیزم! اینم از کاغذات. حالا بیا ناهار بخوریم. بعد برو سر وقت تمرینت.


بهروز بلند شد. به سمت مامان دوید و او را بغل کرد.

- ممنون مامان به خاطر راهنمایی‌هات. قول می‌دم دیگه هیچ وقت، هیچی رو اسراف نکنم.
مسئول رسانه مرکز فرهنگی اجتماعی انتظار. از نوجوانی عاشق نوشتن بودم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید