
خاطرهنگاشت - راهیان نور سال ۱۳۸۸
سال ۱۳۸۸ سالی پرخاطره برای مردم ایران بود. سالی پر از خاطرات تلخ و شیرین سیاسی، اجتماعی و مذهبی.
در این سال آیت الله بهجت از دنیا رفتند. عارف کاملی که بعد از مرگش او را شناختیم. قبل از آن یادم نمیآید اسم ایشان را شنیده باشم. البته در آن دوران رسانههای جمعی مثل این زمان فراگیر نبود. با این حال خدا خواست بنده صالح خود را به همه بشناساند.

چند وقت بعد از آن واقعه تلخ، انتخابات پرشور ریاست جمهوری، حماسه حضور مردم را به جهان نشان داد. یک افتخار بزرگ برای انقلاب و مردم که البته با لجبازی و توطئه عدهای غربگرای قدرت طلب به کام مردم تلخ شد. با دروغ تقلب چند ماه کشور را به آشوب کشاندند و کشور متحمل آسیبهای اجتماعی و اقتصادی بزرگی شد.
ذات غربگرایان همین است. آنها هم مثل اربابانشان دیکتاتور هستند. اگر رای آوردند که هیچ. در این صورت از نظر آنها همه چیز سر جایش است و کشور روال عادی خود را طی میکند اما اگر نامزد آنها از صندوق رای بیرون نیاید، کشور را به آشوب میکشانند، سلامت انتخابات را زیر سوال میبرند و از بالا تا پایین نظام را آماج انواع و اقسام توهینها و تهمتها میکنند. آبروی کشور و نظام در جهان و در ذهن مردم، هیچ اهمیتی برایشان ندارد. تنها و تنها قدرت است که برایشان ارزش دارد و سعی میکنند آن را به هر قیمتی به دست آورده و حفظ کنند.

هنوز یاد و خاطره رئیس جمهور شهیدمان آیت الله رئیسی در ذهن و جانمان کمرنگ نشده و پس از این نیز همینطور خواهد بود. یادمان هست چطور کارشکنی کردند و هر طور توانستند سنگ جلوی پای ایشان انداختند. سیل توهینها و تهمتها را به سمتشان روانه کردند و با بیانصافی تمام، خدمات و دستاوردهای دولت ایشان را نادیده گرفتند. با این حال اکنون که خود به قدرت رسیدند گویا کشور گل بلبل شده که صدایی از آنها در نمیآید… .

از این موضوع بگذریم که آیندگان، آن زمان که پرده غبار هیاهوی اتفاقات این دوران فرو افتاده باشد، درباره آنچه ما به چشم خود دیدیم قضاوت خواهند کرد و بالاتر از همه آنها خداست که بهترین قضاوت کنندگان است.
سال ۸۸، سالی بود که حماسه نهم دی ماه را به چشم خود دید. حماسهای که آینه تمام نمای عشق مردم به اسلام و انقلاب بود. خروش مردم همچون سیلی بود که ضد انقلاب و توطئههای آنها را با خود برد و به درههای عمیق نیستی و فراموشی ریخت.

همان سال توفیق شد برای اولین بار راهی سفر راهیان نور شوم. آن زمان هزینه سفر برای هر نفر پنجاه هزار تومان بود. به پول الان مبلغ ناچیزی است اما آن زمان ارزش زیادی داشت. کاروان ما متشکل از سه اتوبوس بود. دو اتوبوس، دربست برای خانمها و یک اتوبوس برای زائرانی که خانوادگی به این سفر آمده بودند، به علاوه پسران مجرد.
خانوادهها روی صندلیهای نیمه جلوی اتوبوس نشسته بودند و پسرهای مجرد روی صندلیهای نیمه عقب. با این حساب نیازی نیست بگویم من و رفقایم کجا نشسته بودیم!

ابتدای سفر همه با هم غریبه بودیم. آدمهایی با سنین متفاوت و از اقشار مختلف که همسفر یکدیگر در این سفر معنوی شده بودیم. از بسیاری از همسفرانم چیز زیادی در خاطرم نمانده. فقط تصاویر محو و خاطراتی شیرین و دور و دراز… .
یکی از جوانان همسفر، «علی» بود. جوانی خوش مشرب و بذلهگو با چهرهای طنز و بامزه. او و چند نفر از دوستانش همه با هم در برنامه شرکت کرده بودند و میشد حدس زد که او بزرگ و مدیر آنهاست.
یکی دیگر هم بود که موهایش را به سمت بالا شانه میکرد. از آنهایی بود که موهایش را سیخ سیخی و به سمت بالا حالت میداد. اسمش را تا آخر سفر نفهمیدم ولی آنجا همه او را به خاطر حالت موهایش «فشن» صدا میزدند. خواب سنگینی هم داشت. آنقدر سنگین که یک شب هرچه بیخ گوشش داد زدند که بیدار شود و شام بخورد حتی تکان هم نخورد.

روی دو صندلی جلوی ما زن و شوهری مینشستند که یک دختر بچه یکی دو ساله هم داشتند. روی دو صندلی کنار آنها در طرف مقابل اتوبوس هم زن و شوهر دیگری مینشستند. این دختر بچه، خانم آن خانواده را «آله» صدا میزد؛ یعنی خاله.
روحانی کاروانمان هم حاج آقا تقوی بود که با پسرشان در این سفر همراهمان شده بودند. یک روحانی خوش اخلاق و خوش مشرب که در این سفر گل کاشتند و با ارتباطگیری عالی خود همه ما را جذب کردند.

در آن سفر دوربین عکاسی هم با خودم برده بودم. از آنهایی که دو تا باتری قلمی میخورد و هر بار باید باتریها را در میآوردم و در شارژر میگذاشتم تا شارژ شود. مشکل دوربین این بود که باتریهاش خیلی دیر شارژ میشد و خیلی زود شارژش را از دست میداد. دوشاخه شارژر هم کوتاه بود و به هر پریزی نمیخورد. مکافاتی داشتم با آن دوربین ولی هر طور بود خدا را شکر توانستم کلی عکس و فیلم از آن لحظات آسمانی بگیرم ولی چون دوربین مال خودم نبود و فلش و کامپیوتر و اینطور چیزها هم نداشتم، بعد از سفر آن را تحویل صاحبش دادم و همه محتوایی که تهیه کرده بودم به سرنوشت نامعلومی دچار شد. واقعاً حیف!
در مسیر رفت، نزدیک مقصد، جایی بود که کلی اتوبوس و ماشین شخصی که همه عازم راهیان نور بودند پارک شده بود. قرار بود آخرین ناهار مسیر رفتمان را آنجا بخوریم. باتری دوربین هم داشت تمام میشد. شارژر را برداشتم و رفتم دم در دکه پلیسی که همان نزدیکی بود. درخواستم را با سربازی که آنجا بود در میان گذاشتم و او هم قبول کرد چند دقیقهای که آنجا هستیم باتری دوربین را برایم شارژ کند.

همان موقع یکی از نیروهای کادر پلیس سر رسید و تا قضیه را فهمید با نگرانی و عصبانیت باتری و شارژر را تحویلم داد و از من خواست از آنجا بروم. احتمالاً ترسیده بود عامل انتحاری باشم! شاید فکر میکرد آن باتریها بمب است و من هم تروریست!
به هر صورت ناهارمان را خوردیم و حرکت کردیم. ساعت تقریباً ۱۲ شب بود که به مقصد رسیدیم. اردوگاه شهید حبیب اللهی در نزدیکی اهواز.
آنطور که بعداً برایمان تعریف کردند آنجا در زمان جنگ محل اسکان رزمندههای خراسان جنوبی بوده و پس از آن به اردوگاه زائران این استان تبدیل شده.

روز اول فروردین، روز سال تحویل و زمانی که خیلیها سفره هفت سین سال نو را جشن گرفته بودند، ما طلاییه بودیم و سر سفره هزاران شهید وارد سال جدید شدیم. روزهای بعد هم همانقدر زیبا و معنوی گذشت. هویزه، فکه، شلمچه، اروند و… . بهترین سوال نوی عمرم را داشتم در آن روزها تجربه میکردم. حس زیبای حضور در سرزمینی که روزگاری محل عروج انسانهای آسمانی و دروازه ورودشان به بهشت ابدی خداوند بود و حس دل انگیز پا گذاشتن روی خاکی که محل وصل ابدی دلباختهترین عاشقان به محبوبشان بود.
صد حیف که چیز زیادی از آن دوران در خاطرم نمانده و سیل و طوفان حوادث روزگار، بسیاری از خاطرات آن دوران را از صفحه ذهنم محو کرده اما هرچه بود این سفر، چنان پیوند معنوی بینمان ایجاد کرد که پس از رسیدن به نهبندان و پس از اینکه همه به خانه و زندگی خود برگشتیم، دلم برای آن سفر و همسفرانی که با آنها معاشرت داشتم تنگ شد. برای علی، برای فشن، برای آن زائر معلم، برای زائری که کارمند بانک بود و برای همه جوانانی که ته اتوبوس سوم، یک هفته همسفر همدیگر در آن سفر آسمانی بودیم.

بعد از آن سفر خیلی تغییر کردم. یکی از آن تغییرات این بود که قبل از آن سودای درس خواندن و مهاجرت از ایران داشتم. از ماندن در ایران بدم میآمد و کلاس کار کشورم را پایین میدانستم. آن قدر که حتی دوست نداشتم به ماندن فکر کنم. هر وقت به آینده فکر میکردم خودم را به عنوان یک دانشمند، در یک مرکز علمی مهم و شلوغ در خارج از کشور تصور میکردم.
با این حال پس از آن، انگار از خواب بیدار شدم و طلسمی که مثل مار روی ذهنم چنبره زده بود شکست. فکر مهاجرت را از سرم بیرون کردم و تصمیم گرفتم در وطن خود بمانم و خدمت کنم.

به هر حال لحظههای شیرین سر سفره شهدا تمام شد و به خانه برگشتیم اما یاد آن روزها و شیرینی خاطراتش تا همیشه بر صفحه جانم حک شد.