Arezoo.f.rad
Arezoo.f.rad
خواندن ۷ دقیقه·۲ سال پیش

بوها

روی ایوان خانه ایستاده ام باد می وزد و با هر وزشش بویی به ارمغان می آورد، بوها مرا به وجد می آورند و به همراه خود هزاران خاطره را یادآور می شوند. یادم می آید سالها پیش مطلبی را درباره ی حافظه بویایی خوانده بودم، اینکه بو برخلاف مزه و لمس به طور مستقیم پیامی را به مغز مخابره می کند به همین علت بوها تداعی کننده خاطرات هستند، انگار که برای خود حافظه ای مستقل دارند.

خانه پُر شده است از بوی درخت انجیر قدیمی که آقا بعد از به دنیا آمدن مادرم آنرا کاشت. تمام بچه ها در حیاط خانه درختی دارند به جز او. او چه کسی است؟ می دانم اما گاهی هم احساس می کنم که هیچی درباره ی او نمی دانم.

عاشق این حال و هوا هستم، هوای شرجی که پوست را مرطوب می کند مرا به وجد می آورد. در این هوا بوها بیشتر به مشام می رسند. چشمهایم را می بندم و با یک نفس عمیق مشامم را پر می کنم از هوای اطرافم، بوها؟! بوها همیشه مرا به وجد می آورند، چرا که ناخواسته تداعی کننده ی خاطراتی هستند که بعضی هاشان مرا به درون خود میکشند و من رج به رج داستانش را می بافم تا قبایش کنم و بر تن خیالم بپوشانم.

وقتی کودک بودم بخاطر این استعداد خیلی به خودم غره می شدم، اینکه می توانستم از روی رد بجا مانده از هر عطر و بویی متوجه حضور شخص یا چیزی که قبلن بویش را شنیده ام بشوم و با صدای بلند آنرا اعلام کنند، از اینکه غافلگیری را در صورت بقیه می دیدم خیلی ذوق زده می شدم. بچه ها به خاطر شنیدن کمترین بوها لقب ناخوشایند دماغ سگی را به من دادند. و من ناخرسند به او گله می کردم و گاهی گریه. شاید گریه هایم او را مستاصل می کرد ولی او با دل من راه می آمد و این بازی را راه انداخت، این عادت با من ماند تا همین امروز که ناخواسته این کار را می کنم.

حرکت زنبور لابه لای شاخ و برگ بوته های گوجه فرنگی چشمهایم را به دنبال خود می کشاند، بالهای زنبور که تکان می خورند و حرکت برگ های اطرافش. چشمهایم را می بندم صدای بال زدن زنبور در صدای آب گم می شود، صدای جیر جیر جیرجیرکها، صدای وزیدن باد در میان برگهای درختان و اینکه چگونه باد بی حیا با لودگی تمام روی پوست دخترکان نورس درخت دست نوازش می کشد را تصور می کنم، وزیدن باد لابه لای تار تار موهایم را حس می کنم گویی کسی نرم نرمک موهایم را چنگ می زند پوست سرم گزگز می کند تمام تلاشم را می کنم که دستم به سمت موهایم نرود...

همان طور که روی ایوان خیال شیرین می بافم غرق در بوها و صداهای شب می شوم، بوی تنباکو مشامم را پر می کند ناخوداگاه سرم به جهت بو می چرخد شدت بو آنقدر زیاد هست که موجب می شود چشمهایم را باز کنم و با خاتون چشم در چشم شوم آه از نهادم بلند می شود، با حرکت سر اشاره می کند که به آنجا بروم.

کنار دایی روی تخت نشسته بود و قلیان خوانساری می کشید همانطور که با بادبزن حصیری ای که ماه طلعت با خُوص های رنگی روی آن نقش و نگارهای زیبایی بافته بود خود را باد می زد حواسش به منقل زغال ها و آتش بود و راه به راه به پسرها اُرد می داد در همین حین گوشه چشمی هم به من داشت آخر روزگاری من عزیز عزیزش بودم.

این زن پیر شده مادربزرگ مادری من است زنی مهربان ولی با زبانی تند و تیز، حرفی است تکراری اما به قول خودش بجز خدا از کسی ترسی ندارد برای همین بی رودربایستی حرفش را می زند. سکوت مرا تاب نمی آورد و برای شروع حرف هایش از هوا مایه می گذارد: گرمای مرداد ماه امسال کمتر از سال قبلِ ولی رطوبت همونِ. این را خاتون همان طور که به قلیانش پُک می زند می گوید دایی فقط با یک تکان سر حرف های خاتون را تصدیق می کند.

صُم بُکم نشسته ام و برای اینکه حرفی از دهانم خارج نشود لبهایم را محکم به هم فشار می دهم، اول و آخر حرفهایمان چیز خوشایندی ندارد من سالهاست که پا در این خانه نگذاشته ام دُرُست بعد از رفتن او، نمی خواهم بعد از سالها گنداب گذشته را هم بزنم چون عایدی جز متعفن کردن روزگارم ندارد. از گوشه ی چشم ناآرامیش را می بینم حرکتی که از او بعید است، از آنجایی که هیچ کس و هیچ چیزی نمی تواند او را تحت تاثیر قرار دهد تعجب می کنم، شاید خاتون هم پیر شده است. می دانم سکوت طولانی مرا برنمی تابد ولی من همچنان خاموش می نشینم. نمی دانم با چه کسی لج کرده ام و اصلا چرا اینجا هستم؟

شلوغی دور آتش بعد از آن بوی دود حواسم را پرت می کند به گذشته ای دور که زمانی شیرین بود بعدترها مانند بختک افتاد روی تمام لحظات زندگی ام. منِ جا مانده در آن زمان، دختری شیرین و سرخوش بود که با هیاهوی فروان از روی آتشی که بعدها دامن زندگیش را گرفت، سیاوش بود اما با پاهایی شکسته درون آتش خشم تعصب ها سوخت، می پرید. سالها طول کشید تا توانستم از خاکستر خود برخیزم. حالا باز اینجا هستم جایی که نقطه ی آغاز و همچنین پایان خیلی چیزها بود.

از دود قلیان و این هاج و واج ماندن خسته می شوم بلند می شوم که بروم، حرکت سرهایشان را احساس می کنم حتی دست دایی که روی زانوی خاتون می نشیند و او را به سکوت دعوت می کند می بینم اما وقعی نمی گذارم.

حالا دوباره روی ایوان تکیه به دیوار نشسته ام پای راستم را خم کرده ام و تکیه گاه دستم شده و پای چپم از لبه ی ایوان آویزان، غرق می شوم در خیالی موهوم از گذشته ای که نمی دانم خاطره است یا ساخته ی ذهن آرزومندم. تمام حرصم را روی سیگار لاغر مردنی بازی خورده ی لای انگشتانم خالی می کنم، پک های عمیق می زنم که تلخیش گُم کند تلخی خاطراتی که امشب تمامشان با شدت به ذهنم هجوم آورده اند و کمر همت بسته اند تا مرا از پا درآورند.

باد می وزد و تنم را که به سبب نزدیکی به آتش به عرق نشسته را دلخوش شادی خنکی می کند که مدتها بود طعمش را فراموش کرده بودم زنگ تفریحی می شود برای ذهن زنگ زده و خموده ام. خیره می شوم به سرخی سیگار که بی وقفه می سوزد و دود می کند. آخرین پُک را بر تن نحیفش می زنم و در زیر سیگاری رهایش می کنم دود را در سینه ام نگه می دارم و بعد آرام آرام از دهان و بینی ام خارجش می کنم، سالها پیش با این حرکت دچار سرفه های وحشتناکی می شدم گویی گره ای درون ریه هایم ایجاد شده اما حالا، بعد از هر حبس سرگیجه خوشایندی تمام وجودم را می گیرد و مرا نئشه می کند. دلم یک چیز شیرین می خواهد تا تلخی به جای مانده از سیگار و خاطراتم را بشویید و ببرد.

به صداها گوش می دهم لایه ی از سیاهی شب را چون قبا می پوشم و همراهش می شوم، در باغ با هم قدم می زنیم جایی دور از چشم بقیه روی تخته سنگی می نشینم پاهایم را در شکمم جمع می کنم و سرم را روی زانوهایم می گذارم چشم هایم را می بندم و خود را رها می کنم. بوها و صداها مرا در خود غرق می کنند.

بوی جدیدی اضافه می شود، به همراه باد بوی عطر سردی در پرزهای بینی ام می پیچد احساس می کنم کسی در کنارم می نشیند از این حس نزدیکی تنم مورمور می شود و لرزی از تیرِیِ کمرم می گذرد، بدونه اینکه بخواهم یک تکان خفیف می خورم اما همچنان چشمهایم را بسته نگه می دارم مبادا این ارتباط شکسته شود. من این بو را از بر هستم تمام این سالها همیشه و همه جا آن را کنار خود داشته ام. بویی که روی تمام تنم نشسته مغزم که به او فکر می کند و دستهایم که از او می نویسد، خیال شیرین دیروز و شکنجه ی امروز من است... زمان را از دست می دهم و نمی دانم چه وقت است که به خیالپردازی مشغولم اما چیزی که عجیب است، بو به قوت خود باقی است و من می ترسم چشم هایم را باز کنم.


به وقت امرداد، اهواز.

بوهاخانهنویسندگینوشتن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید