Arezoo.f.rad
Arezoo.f.rad
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

کلید

ننه نعنا کمد نداشت. اما به جاش یه صندوق قدیمی داشت. من عاشق صندوق اِش بودم، یک صندوق یک متری از چوب درخت گردو که روی آن پُر شده بود از گلهای بهمن و نقش و نگارهای سی مرغ شیخ عطار، داخلش را هم با یه لایه مخمل قرمز پوشانده بودَن. این صندوق پُر بود از بقچه، بقچه هاش هم پُر از پارچه های نفیسی که از اصفهان و کاشان و هرات براش می آوردن. دیگه اینکه خالهای نُفتِش (طلای نگین دار که روی بینی میذاشتن)، لَچکهای پُر از اَشرفی و خلخالهای هندی... همه جور و واجور که بعد از خودش مخصوص دخترها و با تبصره عروس هاش می شد.

خال نُفت
خال نُفت

ما دخترهای ۱۳-۱۴ ساله، که ناملایمات دوره ی بلوغ از آینه فراریمون داده بود، فکر می کَردیم زیلینگ زیلینگ خلخالا و رَختهای مخملی ما رو خوشگلتر می کنه، حسرَت به دل هر چی داخل صندوق بود. مگه میشه دختر باشی و نگران ریختُ و رَختِت نباشی... اما نعنا خانم فکر می کرد این حرفها بوی بی حیایی می ده، هیچ وقت اجازه نمی داد ما رنگ خلخالا رو ببینیم چه برسه بخوایم بپوشیم.

نعنا خانم پَر میناش(روسریش) یِ گره کور داشت که همیشه ی خُدا کلید صندوقش رو اونجا می ذاشت. یه روز که از حموم نمره برگشته بود توی حیاط موهای حنا گذاشته اشو شونه می کرد و گیس تُنُکِشو می بافت، مهمون اومد براش تو این هاگیر واگیر یادش رفت کلید رو پَر میناش گره بزنه بعد هم که با مهموناش شال و کلاه کردن رفتن بیرون... گوشت افتاده بود دست گربه، ما دخترها چند نفری رفتیم سرِ صندوق.

لَچَکِ
لَچَکِ

من عاشق لَچَکِ مخملیش بودم همونایی که پُر از اَشرفی بود و با هر تکون سر جیرینگ جیرینگ سکه هاش تا آسمون میرفت. اون موقع ها من بچه بودَمُو فکر می کردم آخر خوشگلا دختر شاه پریونِ و منم اگر لَچک سر کنم میشم همون دختر خوشگلِ قصه ها.

تُنبون قِری
تُنبون قِری

 لَچَکو با تُنبون قِری (دامن پرچین لباس بختیاری) مخملِ قرمزَم پوشیده بودَمُ تو حیاط دور انجیر پیر که پُر از انجیرهای نرم و آبدار بود می چرخیدم، باد افتادِ بود تو چین های دامنم و دستشو گذاشته بود تو دست من و باهام می رقصید، من هر بار عاشق سایه روشن مخمل دامنم می شُدَم... این دامن و پارسال عید واسه عروسی دایی کوچیکِ دوخته بودم، ۵ متر پارچه مخمل که شاه باجی قسم می خورد خودش از دُکونای راسته ی بزازای اصفهان خریدِ پرزهاش همه ابریشمِ.

داشتم می گفتم: پارچه ی زیادش حسابی سنگینش کرده بود برای همین مامان حوری نمی گذاشت هر وقت دلم می خواهد بپوشمش میگفت: شستنش سخته و اون رو از کت و کول می ندازه. برای همین هم من یه دل سیر نپوشیده بودمش حالا که فرصتش پیش اومده بود پوشیدمش و حسابی باهاش تاب خورده بودم.

 دیدَمِت زُل زَده بودی به ساقهای گندمی من که با هر چرخشم دور هم پیچ و تاب می خوردَن، بذار نگم که این بی حیا تا کجا بالا اومَدِ بود، وقتی دیدمت هین کشیدَمُ دستَمو گذاشتم روی پف دامنم و چسبوندَمِش به پاهام چشمات بالا اومد توی تُخمِ چشمام نِشَست، صدا نداشت ولی دلم هُری ریخت پایین. زُل زُل نگات می کردم انگار روح دیدَم تو زودتر به خودت اومدی...تو از دالون گذشته بودی و اومده بودی توی حیاط چراش رو نمی دونستم ولی اگر مسیح می فهمید خونم رو حلال می کرد. 

بچه بودم چه می فهمیدم، نمی تونستم خط نگاه تو بخونم، نمی دونستم که تو رو صدای خنده های من به صلابه کشوند و پا گذاشتی رو غیرتت و رفاقتت. یه هفته بعد اومدی در خونمون یه بقچه دستت بود گفتی اینو مامانت داده. یه نظر حلال بود نگات کردم دهنم باز موند از تعجب نگام طولانی شده بود، می دونستم حالا کل صورتم سُرخ شده اما صورتت... با کلی خجالت سرمو انداختم پایین صدات اصلا به صورت آش و لاشت نمیومد بهم گفتی: بلومی جلوی من اینجوری سُرخُ سفید نشو. من کجا مشق عشق کرده بودم کجا حرف عاشقونه بلد بودم، تو درس خونده بودی خارج رفتِ بودی. دلم نمی خواست کم باشم برات لج کردم و با قهر رومو برگردندم که برم تو اما تو بی حیاتر از اینا بودی، دستمو گرفتی آسمونم زمین افتاد اونم کجا؟ رو سر من: اِوا خاک بسرم اگه کسی ببینه؟!

گفتی: ببینن!

همین، انگار همین یک کلمه همه چیز بود و نبود. خودمونیم تو هم کم پُر رو نبودیا... همه اش می ترسیدم یکی سر برسه و ما رو تو این وضع ببینه. خدا میدونه چقدر ترسیده بودم. من اینها رو واسه کسی تعریف نکردم حتی دخترخاله ماهنوش، اون یار غارم بود. ولی باز هم یه چیزایی باید فقط بین ما دو تا می موند. از مامان حوری شنیدم که صورتت دست گل داداشم بوده وقتی که مامان گلنوشت منو خواستگاری کرده بود حسابی از خجالتت دراومده بود که چرا نگات هرز چرخیده روی خواهر من.
بعد از بله برون هنوز کامم شیرین بود از شیرینی که خورده بودم مامان حوری منو کشوند یه گوشه و گفت: زنجیر بچگی رو از دستات باز کن و پشت کوه بنداز. درستِ هنوز خونه ی شوهر نرفتی ولی الان دیگه شوهرداری باید حواست جمع رفتارات باشه اینایی که میگم آویز گوشت کن که خوشبخت باشی انشاا... گفت و گفت و گفت منم زیر بار این شنیده ها هی سُرخُ سفید شدم. بعدم یه ماچ گنده رو صورتم نشوند و یه گردنبند زُمرد که مادرش همچو روزی به خودش داده به من داد. اونقدر ذوق برای گردنبند داشتم که با وجود حرفهای بی حیایی مامان همچنان کامم شیرین بمونه.

من می فهمیدم چه خبرِ دُرُستِ سنم کم بود ولی کم عقل نبودم. با اینکه همه اش می خندیدم حق هم داشتم من همیشه گوشه نشین بودم حالا افتاده بودم وسط گود و همه با داریه دُنبک دور من می رقصیدن ولی با همه ی اینا من ترسیده بودم از تو از خودم. من بزرگ شده بودم قبل از اینکه یه دل سیر بچگی کنم. شده بود حکایت دامن مخملم که سیر نپوشیدمش. جان شیرینم حکایت ما حکایت یک شبِ بزرگ شدن بود. سخت بود ولی غیرممکن نبود.

حالا سالها از او روزها می گذره فکر می کنم به اینکه چقدر خوب بود که ننه نعنا کلیدشو جا گذاشت…

عاشقلباس محلیویکی بختیاریخانمدختر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید