𝑨𝒓𝒆𝒛𝒐𝒐 𝒚𝒆 𝑨𝒃𝒊
𝑨𝒓𝒆𝒛𝒐𝒐 𝒚𝒆 𝑨𝒃𝒊
خواندن ۶ دقیقه·۲ ماه پیش

امان...

...
...










خیره ام...
به سنگِ قبرِ روبه رویم..
به کسی که روزی در میانِ ما بود اما حالا؟ تک و تنها در آن تاریکی خوابیده..
به روزی می اندیشم که او رفته بود.. خوب یادم است..
مادرم سراسیمه مرا از خواب بیدار کرد.. ساعت6/5 صبحِ روزِ پنج شنبه بود. قرار بود به خانه ی مادربزرگِ مادری ام بروم.. فکر میکردم دایی به دنبالمان آمده.. زهی.. زهی خیال باطل
بیدار شدم.
مادرم مرا از اتاق بیرون برد. روی مبل نشاند.
حرفهایش..
آه
خاطرات دست از سرم بر نمیدارند.. پدر!
_بابابزرگ دیشب مُرد..

گیجی خواب از سرم پرید.
چه می شنیدم؟
هجومِ اشک ها..
گریه و گریه..
خیره شدن به جای جای خانه.. که روزی.. او بود.. او کنارِ ما.. شبِ یلدا بود.. عید بود.. تولد بود.. مهمانی بود.. و حالا؟ نیست.. حالا دیگر نیست..، برای همیشه نیست..
گریه و گریه..
یادم نیست.. چگونه رخت عزا به تن کردم..
.
.
.
وقتی از در خانه بیرون آمدیم.. بابا را پشتِ در دیدیم..
_تسلیت میگم بابا
آغوش.. و گریه
این دو واژه محال است حالا حالا ها مارا ول کند!
بابا:
بابابزرگ راحت شد. قوی باش دخترم. قوی

و من بودم و گریه.. باز هم گریه..
قوی؟ چگونه قوی باشم پدر.. آخ پدر
گریه.. گریه.. گریه..
گریه ای که خودم.. تنها خودم.. معنایش را میدانستم..
بابابزرگ راحت شد.. اما.. من چ کنم؟ من تنها هفده سال او را داشتم.. من با جای خالی اش..
من او را میخواهم.. بابابزرگ..
آه

خانه ی پدربزرگم در مسافتِ کوتاهی از خانه ما بود. ما خیلی بهم نزدیک بودیم.
یک آه دیگر

رسیدم.. بنر های تسلیت را دیدم.. زنگ در را مادر زد.. من انگار نبودم..پرت شده بودم..
به خاطرات..
چقدر زود یک هفته پیش خاطره شد.. خاطره ای دست نیافتنی.. و دیگر.. دیگر تکرار نشدنی!

پدربزرگم.. آه

در باز شد. وارد پارکینگ شدیم.
به ماشینش نگاه کردم. چقدر برایش ذوق داشت. و حالا؟ آه

هنوز باورم نمیشد. باید خودم با چشمانِ خودم میدیدم. آسانسور در طبقه دو متوقف شد

صدای شیون می آمد.. نه امکان ندارد..
زنگ در را زدیم و..
یک آه دیگر..
مادر بزرگم..
_تسلیت میگم..
آغوش.. و گریه

و خانه..!
همیشه برایم سوال بود خانه خراب شده ام یعنی چه؟
مگر خانه خراب میشود؟
و آن روز..
وقتی تختش را ندیدم.. وقتی کپسولِ اکسیژنِ کنارِ تختش را ندیدم.. وقتی پتویش را.. و از همه مهمتر خودش را ندیدم.. نمیدانم چه احساسی بود ولی انگار درونِ قلبم خالی شد.
خانه خراب شده بودیم.
همه مان..
تختش را.. کپسولِ اکسیژنش.. همه جمع شده بود..

عمه کوچیکه ام.. صدایش.. گریه هایش.. هنوز توی گوشم است.. وارد اتاق شدم.. تنها آغوشش را دیدم و حل شدم..
با هم زار زدیم.. برای پدر بزرگم.. برای کسی که دیگر نخواهد بود.. برای آن بُزرگ مَرد..

_بابابزرگ خوب نشد.. بابابزرگ مُرد

گریه تنها واکنشِ من بود.. تنها..

خانه شلوغ شده بود.. از خاله های پدرم تا عمه های پدربزرگ مرحومم.. همه بودند..

پذیرایی.. چایی.. خستگی.. و گریه
و باز هم گریه..

چقدر خوب خدا گریه را به ما انسان ها داد. و الا دق میکردیم..

ساعت نزدیک 11ظهر بود.. قرار بود جنازه پدربزرگ.. را از غسالخانه تحویل بگیرند و به حرم ببرند..
حرم..
پدربزرگم آخرین حرمش را هم رفت.. یک هفته قبلِ فوتش.. با ویلچر..
آه

جنازه را آوردند.. داخلِ پارکینگ من بودم و نوه هایش..

یک آهِ جانسوز..
جانم سوخت.. وقتی برای بارِ آخر دیدمش..
پدر پدر پدر
کجا مثلِ تو پیدا کنم؟ اصلا هست.. اصلا کسی به خوبی تو هست؟ اصلا پیدا میشود؟ نه پدر.. تو تکرار نمیشوی..

چ کرده ای که از خودم پناه می برم به تو..

چقدر آرام خوابیده بود..مثلِ نوزادی که تازه متولد شده.. چقدر دلم برایش کباب شد..
اما.. بابا راست میگفت...
بابابزرگ راحت شد.. خیلی اذیت شد.. سرطانِ کلیه..
آه
سرطان از پا درش آورد.. سرطان و سرطان..
شیمی درمانی.. آب شدن.. کم غذایی.. ضعیف شدنِ بدنش..
آه
یادآوری آن روزها.. اشک را از قلبم می چکاند..
یا شاید.. من را تمام می کند..کسی چه می داند؟!
خاطرات درحالِ زنده شدن هستند..
امشب.. امان!
یادم آمد.. وقتی قبر را می کندند.. وقتی جنازه پدربزرگم روی زمین بود.. وقتی.. وقتی رفتم جلو تا ببینمش.. بهتر ببینمش.. و دیدم..
آرامش را در چشمانِ بسته اش یافتم.. آرامش را در صورتِ لاغرش.. در آن لپ های آب شده.. در مهربانی سیمای زیبایش..
او هم ما را می دید؟ گریه هایمان؟ هق هق هایمان را، التماس کردن هایمان را می شنید؟
پدربزرگ می دید؟
دیر شدن را می فهمید؟
پشیمانی مان و حسرت برای یک عمرمان..
.
.
.
چقدر آن روز زود گذشت.. و روزهای بعدش هم..
اما.. امان از شبها.. امان از هق هق های شبانه ی عمه کوچیکه م.. خودم.. و خودم..
امان از دلتنگی و دلتنگی و دلتنگی..
دلتنگی دودمانت را به باد میدهد..
دودمانت.. همه چیزت..و حتی رسوایت می کند..
پدر..
پدر..
پدر..

دلتنگم.. رسوای تو!
آه پدر
تو چ کردی با من؟
چ کردی با قلبم؟

کاش بودی
سرطان داشتی ولی بودی..
برای همیشه بودی..

جای نبودنت با هیچ چیزی پر نمی شود.. گاهی وقتها تیر میکشد.. و گاهی.. میسوزد..
جای خالیت، همچون زخمی تازه می ماند.. دردش.. تازگی دارد برایم.. همانند روزِ اول.. میسوزد.. و میسوزاند

من زخمِ تورا به هیچ مرهم ندهم..

نبودنت.. یادگاری ست که از تو به من رسیده..یادگاری زیبا.. زیبا چون از طرفِ توست.. تویی که قلبم بودی و من.. دیر فهمیدم..
من دیر رسیدم پدر..
من به تو دیر رسیدم..
من..

امان از امشب..

پدر..
امان از.. پدر

دوستت دارم پدر..
دوستت دارم بُزرگ مَرد..

دوستت دارم تکرار نشدنی..
دوستت دارم.. زخمی عمیق بر تنم.. روحم.. یا شاید خودم؛)

کاش حداقل.. به خوابم می آمدی..
به خوابم..
یعنی.. من در خواب هم.. نمیتوانم.. تو را داشته باشم؟!
امان از این بُغض های پی در پی..
امان از تو.. از نبودنِ تو.. نماندنِ تو..

دلم هوایت را کرده..
هوای بودنت..
تنها.. بودنت..

کاش میتوانستم.. از عمرِ خودم به تو بدهم.. تا بیایی.. به جای من حتی زندگی کنی.. کاش پدر..

کاش بودی..
چی میشد اگه الان بودی؟

دلم تنگ نه.. تکه تکه شده برای دیدنت..
امان.. امان از امشب..
بیخوابی به سرم زده.. خیالِ خواب ندارم..
یک عدد "او" میخواهم
دلتنگم
یکسال و نه ماه و بیست روز است که ندیدمش.
یکسال و نه ماه و بیست روز است که بالا پایین رفتنِ قفسه سینه اش را ندیدم
یکسال و نه ماه و بیست روز است که تختش را ندیدم
کپسولِ اکسیژنش.. تسبیحِ دورِ مچِ ظریفش.. نگاه و نگاه و نگاهِ معصومانه اش.. سکوتش.. و بازهم.. نگاهش..

یکسال و نه ماه و بیست روز.. است که نیست.. و ما.. و همه ی مان زنده ایم..
زنده..
خاک سرد است؟ برای من یکی که سرد نیست.. هنوز داغش کنجِ دلم است.. دقیقا تُنگ قلبم.. یا شاید.. درست وسطِ قلبم..

دلم تنگ است.. یا شاید.. سنگ است؟!


امان از این هوای غم گرفته..

امان...
https://linklick.ir/free-upload-linklick-ir/yftwilhifhjdfje


21شهریور1403

شیمی درمانیپدراماندلتنگیوایب آهنگ
مگذار که غصه در میانت گیرد.. - مولانا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید