𝑨𝒓𝒆𝒛𝒐𝒐 𝒚𝒆 𝑨𝒃𝒊
𝑨𝒓𝒆𝒛𝒐𝒐 𝒚𝒆 𝑨𝒃𝒊
خواندن ۴ دقیقه·۶ ماه پیش

این قسمت: خاطراتِ دختری بنامِ آرزوی آبی

تو توو این جهان تنها نیستی؛ حداقل حداقلش اینه که گلها، کتابخونه ها، شعرها، توت فرنگی ها، ستاره ها و ماه رو داری.
تو توو این جهان تنها نیستی؛ حداقل حداقلش اینه که گلها، کتابخونه ها، شعرها، توت فرنگی ها، ستاره ها و ماه رو داری.

***


خاطراتم را مرور می کنم. اشک ها و لبخند ها.. شکست ها و موفقیت ها.. چه شبها که با شوق بر سرِ بالین می رفتم و چه شبها که از زورِ گریه های بسیارم خواب مرا با خود می برد!.. 🌧
چه آدمها که در این خاطرات نقشِ پررنگ داشته و حال حتی نمیدانم زنده هستند!؟
چه آنهایی که در حاشیه ی خاطراتم بوده و اکنون کوچ کرده اند به مرکزِ قلبم:)) 💙
به دغدغه های آن روزهایم مانده ام بخندم یا بگریم؟
یا.. وایستا ببینم!
در هر برهه ای از زندگی ام.. من تنها همان جا را زیسته ام. برای اولین بار!
پس نباید احساسِ شرمندگی کنم.
نباید خجل شوم از گذشته ای ک من زیسته ام.
به دغدغه های آن روزهایم افتخار می کنم.
به شکست ها و موفقیت هایم.. به منِ گذشته ام


گرچه بعضی سرفصل هارا دوست ندارم
گرچه بعضی از فصل ها.. عجیب سیاه هستند. عجیب سردم می شود با یادآوری شان..
و بلعکس
بعضی فصل ها به گونه ای هستند که جان میدهند.. به تنِ خسته و غبار آلوده من!
اگر واردِ آن فصل ها شوم و تمامِ خاطرات و اتفاقاتش را بو کنم! اغراق نکرده ام اگر بگویم؛ آن فصل ها برایم بوی نارنگی دارند.

از صدای گذر آب چنان فهمیدم تندتر از آب روان، عمر گران میگذرد زندگی را نفسی ست، ارزش غم خوردن نیست آنقدر سیر بخند که ندانی غم چیست
از صدای گذر آب چنان فهمیدم تندتر از آب روان، عمر گران میگذرد زندگی را نفسی ست، ارزش غم خوردن نیست آنقدر سیر بخند که ندانی غم چیست


برایم حسِ پرواز دارند، حسِ زیبایی که من آبی می ناممش!

خوش رنگ تر از آبی مگه پیدا میشه؟!
خوش رنگ تر از آبی مگه پیدا میشه؟!


دوباره و دوباره.. خاطراتم را مرور می کنم و خودم را می بینم.
منِ کوچکِ گذشته.. منِ مانده در گذشته ام.. کودکی.. نوجوانی..
شیرین است.
خاطراتم را می گویم!
بعضی فصل ها شیرینِ شیرین.. و بعضی فصل ها تلخِ تلخ.. بعضی فصل ها آنقدر تند که اشکت را در می آورد.. و بعضی فصل ها آنقدر ترش که دلت را بهم می پیچاند.. بعضی فصل ها اما جورِ دیگری اند!
بعضی فصل ها اثر گذارند..
باعث شدند رشد کنی.. بزرگ شوی..
بعضی فصل ها درد دارند..
زخمی ات کردند.. بالهایت را شکسته اند.. قلبت را تیکه تیکه کرده اند..
بعضی فصل ها.. خونت را در شیشه کردند..
دوست دارم از خاطراتم..از اتفاقاتی که قلبم را خونی کرده .. فرار کنم.. فرار کنم از سیاهی های گذشته ام..
مانندِ دختری که در جنگلی سبز از سایه اش.. فرار می کند

اما..

واقعیتش من خیلی خواستم.. خیلی خواستم فراموش کنم.. اما نشد..
انگار باید باشند.. باید آن خاطرات باشند.. باشند تا به تو یادآوری کنند.
به تو جا نزدن هایت را را یاد آوری کنند.
پوست کلفت بودن هایت.. قوی بودن هایت.. تنها بودن هایت.. شکست خوردن هایت.. ادامه دادن هایت.. و میلت برای ماندن را! زیستنِ این سیاره رنج را.. یاد آوری کنند!
به تو تمامِ لحظاتی که آرزوی مرگ داشتی را یادآوری کنند..
سیلی ای بزنند بر احوالاتِ اکنونت!
تا به خودت بیایی؛»»
به خودت بیایی و بفهمی و به یاد بیاوری گذشته ات را، تاب آوری ات را، تحملت را، اینکه بدتر از این ها را هم گذرانده ای! و اکنون و حال.. زنده ای!

هی. مرسی تا اینجا اومدی. یادت نره سفر زندگیت و خوب زندگی کنی؛
هی. مرسی تا اینجا اومدی. یادت نره سفر زندگیت و خوب زندگی کنی؛



گذشته ی تلخی که تو گذراندی. زخم هایی که از آن گذشته ی لعنتی بر قلبت است. همه ی آن روزها گواهی بر سخت جانی توست!
من اشاره ای به اتفاقاتی که در گذشته ی "تو" افتاده نکردم! اما تو یادت آمد! و قلبت گرفت. یا شاید هم.. تیر کشید!؟
دوست دارم الان و در این لحظه تو را بابتِ تمامِ بلاهایی که بر سرِ قلبِ نازنین ات آمده در آغوش بکشم.

🫂
🫂


دوست دارم برای تو.. برای تو و قلبِ خونی ات جان از کف دهم!
دوست دارم بایستم و برای تو و تمامِ سختی ها و رنج ها و ملالت هایی که تا به اینجای مسیرت کشیدی.. و هیچ.. هیچ نا امید نشدی و تا اینجا آمدی..
دوست دارم بایستم و.. دست بزنم:) برای تو و شجاعتت برای ماندنت در این سیاره ی رنج!
من ممنونتم. ممنونم که نخواستی خودت رو از بین ببری. ممنونم که زندگی میکنی.. ممنونم که گذشته ت تورو بد نکرد.
ممنونم که فرافکنی نمی کنی..
ممنونم که در حالِ ترمیمِ زخمهایی هستی که هیچ نقشی درشون نداشتی
ازت ممنونم♥

  و در این لحظه تنگ در آغوش میگیرمت تا هیچکس نفهمد.  زخم روی تنِ من بود یا تو!
و در این لحظه تنگ در آغوش میگیرمت تا هیچکس نفهمد. زخم روی تنِ من بود یا تو!


+

+

+

به زنده بودن و زندگی کردنت ادامه بده. دوستدارِ پروآزِ تو: آرزوی آبی🕊💙

خاطراتآرزوی آبینارنگیگذشتهزندگی
مگذار که غصه در میانت گیرد.. - مولانا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید