ویرگول
ورودثبت نام
𝑨𝒓𝒆𝒛𝒐𝒐 𝒚𝒆 𝑨𝒃𝒊
𝑨𝒓𝒆𝒛𝒐𝒐 𝒚𝒆 𝑨𝒃𝒊
خواندن ۵ دقیقه·۱۷ روز پیش

نمیدانم اسمش چیست.



امروز روزی بارانی ست..
هوا گرگ و میش است..
و دلِ من.. همانندِ کودکی بهانه گیر.. بهانه ی آن بستنیِ خوشمزه.. آن عروسکِ قشنگ.. و یا شاید آن تاب و سرسره بازی را کرده..
دلِ من بهانه گیر شده.. یا شاید.. جایی گیر کرده است..
شاید در لا به لای برگ های نارنجی.. یا در خیابانِ ولیعصر.. یا حتی در شنیدنِ اتفاقیه صدای یک آشنای دور.. یا حتی.. اصلا دلم مانده در خاطراتِ سالهای دورم.. سالهایی که.. عجیب دور است به من.. خیلی خیلی دور..
خاطرات..
خاطره ها.. حرف های درونِ خاطرات.. اشک ها و لبخند ها.. عطر ها.. صدا ها...
خاطرات و خاطرات..
درحالِ غرق شدن.. یا شاید.. زندگی کردن.. در بینِ خاطرات..

پرت شد.. او در همان روزِ بارانی.. در همان هوای گرگ و میش.. درست داخلِ خودروی شخصی اش.. پشتِ چراغ قرمز.. پرت شد.
به هفت سال و نه ماه و بیست و یک روزِ پیش.

_میلاد، عجب بارونیه نه؟ میای زیرِ این بارون قدم بزنیم؟ مثلِ دو تا کبوترِ عاشق(مهلا میخندد) خیسِ خیس شیم؟

+چرا که نه؟ هرچه مادمازل امر بفرماید اجرا شود
(هردو میخندند)

_به به خودشیرینِ کی بودی شما؟

_عه میلاد اینطوری نگاه نکن، خجالت میکشم
_عییییی خبیث!
_اصلا نگات نمیکنم

میلاد.. به نرمی.. مهلایش.. دلکش را در آغوش میکشد..
روی سرش را عمیق و به آرامی میبوسد..
بوی تنش را واردِ ریه هایش میکند..
آخر میلاد اکسیژن مصرف نمیکند.. او از نفس های مهلا جان میگیرد.. چه تصویرِ بکری! زیباست.. باران.. عشق.. آغوش..

_خیلی دیوونه ای میلاد
+درسته، دیوونه ی خودت

عمووووو معلوم هست داری این پشت چ گ.وهی میخوری؟ چراغ سبز شدهههه
حواست کجاست؟!!!
راه و بند اوردی مرتیکه! معلوم نیست چی زده. پسره ی..

مرد همچنان که فاصله میگیرد.. زیر لب زمزمه میکند..

میلاد به خودش می آید..
با بالا اوردن دست هایش از آن مرد عذرخواهی کرده و ماشین را به راه می اندازد..

یادآوری این خاطره میلاد را بهم ریخته.. ماشین را به گوشه ای میبرد.. حواسش نیست.. باز هم همان خیابان..
خیابانِ ولیعصر.. رو به روی دکه روزنامه فروشی..
باز هم یک خاطره دیگر..

نه! انگار امروز زندگی با او سرِ جنگ دارد..
از ماشینش پیاده میشود..
حواسش نیست.. اصلا حواسش به خودش نیست..
نمی فهمد کجا می رود..

راه می رود.. می رود.. می رود..

_میلاد، یعنی ما هم تا آخرش با هم میمونیم؟
+چرا نمونیم عسلِ من؟
_نمیدونم.. ته دلم شور میزنه.. بابام و بابات...

میلاد به نرمی انگشتِ اشاره اش را روی لب های شیرین عسلِ زندگی اش می گذارد..
+بیا امشب فقط ازین بارون لذت ببریم. به تلخیای زندگیمون فکر نکنیم.بیا امشب بیخیال باشیم.
بیخیالِ تمومِ نشدنا و نخواستنا..
باشه؟
_باشه

سرش گیج می رود.. تلو تلو خوران.. خودش را به نیمکتِ چوبیِ کنار ِ زمینِ بازی می رساند..
می نشیند..
اسپری آسمش را در می اورد.. هوا کم اورده.. نفس نفس میزند..
نیاز دارد.. حالا که مهلا نیست.. بوی تنش.. نفس هایش.. به این اسپری نیاز دارد.. برای زنده ماندن.. تنها زنده ماندن..
نه جان داشتن!

مهلا.. مهلا.. مهلا
اسمی چهار حرفی..
تمامِ آرزوی میلاد همین اسم است.. همین اسم..
تمامِ آرزویش.. تنها و تنها یکبار دیدنِ دوباره اش.. دیدنِ بودنش.. نفس کشیدنش.. خندیدنش..

یک خاطره ی دیگر..
_وای میلاد یادته اولین بار ک همو دیدیم؟
+(میلاد قهقهه میزند) مگه میشه یادم بره؟ سرِ کلاسِ استاد جهانی بود. سال بالاییا و پایینیا مشترک این کلاس و داشتن. یادمه خیلی پر هیجان به درس گوش میدادی. با شوق و اشتیاق
از همون روزِ اول درگیرت شدم.
درگیرِ شور و شوق و ذوق و هیجانت..
و بعدشم ماجرای دوستت مینا با دوستم سعید

_وای آره، عقدشون دوباره همو دیدیم

+و بعدم به اصرار سعید این رفت و آمدامون بیشتر شد

_هیچوقت فکر نمیکردم تا اینجا پیش بریم

+چرا مادمازل؟


_شخصیتِ یوبث و جدیت خیلی ترسناکه، خیلی خیلی زیاد. حالا که بحثش پیش اومد، من خیلی قبل تر میشناختمت.. به لطفِ دخترایی که روت کراش زدن(مهلا با حرص میخندد) خیلی معروفی تو دانشگاه، بیشتر بخاطر جدیتت. اینکه همه حتی آقای جهانی! ازت حساب میبره

و هیچوقت فکر نمیکردم ی روز من با میلادِ اصفهانی توی کافه کتاب بشینم و راجب کتاب شازده کوچولو حرف بزنم.
زکی! پس اونهمه ابهت چیشد مرد؟
مهلا از ته دل میخندد))

اشک یا باران؟
احتمالا باران باشه.. آره.. قطعا بارانه.. محاله.. محالِ میلادِ اصفهانی گریه کنه.. میلاد قوی تر از این حرفاست..
روزِ خاکسپاریِ مهلا گریه نکرد.. بارونه.. آره.

اما بارون صدای هق هق نداره!

هق هق ش فضای ساکتِ پارک را دگرگون کرد..
هق هقی گوش خراش..
اشک.. اشک.. اشک
میلاد مثلِ بید می لرزید.. شانه هایش.. قلبش..چشمانش.. بازوانش.. فکش.. صورتش.. همه و همه.. فشارِ زیادی تحمل می کردند..
بغضش همانندِ گنجشکی.. ترکید.. بد هم ترکید..
مثلِ گنجشگی بی پناه.. بی خانمان..
میلاد تنها بود..
تنهای تنها..

تنها در این شهر.. دیار..
تنهایی به دوش می کشید..
تنهایی..
تنهایی..
تنهایی..

باران.. و اشک های میلاد..
اینبار باران هست.. اما تو نیستی..
تنها تو برای همیشه نیستی..

صدای موبایلش بلند میشود. بی حوصله چنگ میزند و رد می دهد.. دوباره و دوباره..
+اه ول کن نیست
عصبی جواب میدهد
صدای مادرش.. از پشتِ گوشی بلند میشود..
_مادر هیچ معلوم هست کجایی؟
+سلام مادر جان.. شب شیفتم.. ببخشید اطلاع ندادم
_میلاد مادر.. حواست کجاست؟ امشب قرار خواستگاری داشتیم خونه ی سمان..
+مامان جان بیخشید من بیمار دارم بعدا تماس میگیرم باهاتون. خدانگهدار

قطع می کند.
خواستگاری؟ پوزخند می زند

به ساعت خیره میشود.. 8/5 شب..

اوپس..
چهار ساعته اینجاست.

بلند می شود.. خسته تر از قبل.. بر میگردد..
هفت سال و نه ماه و بیست و هفت روزِ پیش.. در همین پارک برای مهلایش.. تولد گرفت.. روی همان نیمکت..
عکس هایش هست..
فیلمِ تولدش..
و همان شب..
رو به روی همان دک روزنامه فروشی..مهلا.. درست شبِ تولدش.. جان داد...
مهلا بود و خون..
مهلا بود و غرق در خون..

مهلا.. مُرد
درست وقتی همه چیز درست شده بود..
اختلافِ بین پدر ها.. حل شده بود
درست وقتی همه چیز سرجای خودش بود... اینبار.. این مهلا بود که نبود.. که برای همیشه نبود..
درست یکماه مانده به عروسی..
همه چیز تمام شد..
مهلا رختِ سفید تن نکرده کفن به تن کرد..
بختِ سیاهی داشت این دختر..
بختی که با هیچ لباسِ سفیدی.. سفید نمیشد..

مهلا رفت.. و میلاد ماند..

میلاد برای همیشه ماند.. اما بدونِ مهلا..


(این متن از روی این آهنگ نوشته شده
در واقع احساسی که از این آهنگ گرفتم.
امیدوارم از شنیدنش لذت ببرید.)
https://uupload.ir/view/solo_50pz.mp3/

آرزوی آبیعشقمرگوایب آهنگ
مگذار که غصه در میانت گیرد.. - مولانا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید