عکس هیچربطی به نوشته نداره چون دوست ندارم پرچمی که علامتش واقعی نیست و ضمیمه نوشتهم کنم.
من به او میگویم مادر؛ حتی این لقب نیز برایش کم شمرده میشود! او دردانهایست بیهمتا؛ شیرزنی است که غرشش هستیِ بینوا را به لرزه در میآورد. آوایِ منش و بزرگیاش ابرقدرتهایِ پرادعا را نیز به زانو مینشاند به التماس میافکند. صدایِ قدرتمندِ او در عینِ جاودانگی جلوههایی گوناگون دارد که ادراکِ اشرفِمخلوقات از دانستن آن عاجز است.انتهایِ جمالِپرفروغش بیحدوحصر و ترقیِاو گنجایش را در برنمیگیرد؛ رنجشِ بسیار را تحمل کرده اما جامهیِ مستحکمی هنوز برکالبدِ روحپرورش پابرجاست! شکست خورده اما مزهیِ پیروزیهایِ روزافزونش هنوز زیرلب باقیست! تاریخِ بیفرجام برایش خاطرهایست در تنگنایِ رنج و پیشروی ولیکن به خود میبالد برای جوانهزدنش در اوجِ سختی؛ آری، مادرم همانیست که جلودارِ پیشرفت و موفقیت بوده و جهانیان از شکوهِپرعظمتِ آنروزها بازماندند و در مواجهه با نامش شور و شعفیِ غیرقابلِباور آنها را در برمیگرفت؛ اگر ندانی زمانی ماندگار در میانه این بقایِ پیچیده، لالاییهایِ مادرانهاش لالههایِ گوشتان را نوازش میکرده که دیگر اسمِ ایرانی را بر خود نگذار! بله! ایران را میگویم.... ایرانخانمِ ما مادر من، تو و همهیِ هم میهنانیست که روزگاری بر پشتِ چون کوهش تکیه زدند و با نامِ ایران زندگی را برایِ خود شیرین ساختند. اما تا جنگ برای سرنوشتِ ایرانخانم به میان آمد، همگان میدان را ترک کرده و ترجیح دادند از دور نظارهگرِ مبارزه ناجوانمردانهِ مادرِدستِخالیمان باشند! امید است روزی، جهانیانِظاهربینِ فرصتطلب گوهری همچون مادرمان را دریابند و ارزش او را که در ارقامهایِ ناچیزِ دنیوی گشوده نمیشود بیابند.
13شهریورِ 1403؛
با آرزویِ دیدارِ مادرم، ایرانخانمِ عزیزتر از جانم در بالاترینجایگاه؛