گاهی وقتا میشینم به عشق فکر میکنم ، اصن عشق چیه؟ چه شکلیه؟
حس میکنم با روابطی که تو این دوره زمونه اطرافمون میبینیم نمیتونیم به معنی عشق پی ببریم ، یعنی شاید هنوزم باشن عاشقایی که عشقشون واقعیه ، ولی خب کمن ، خیلی کم.
از وقتی کتاب نامه های شاملو برای آیدا رو خوندم دیگه هیچ رابطه ای به چشمم نمیاد ، هیچ عشقی به نظرم عشق شاملو به آیدا نمیشه.
یه کتاب چقدر میتونه تاثیر گذار و خفن باشه آخه؟
از وقتی این کتاب و خوندم از خدا یه عشق حقیقی برای همه خواستم ، عشقی از جنس عشق شاملو و آیدا ، یه عشق واقعی...
در ادامه میخوام یک قسمت از قشنگ ترین نامه های شاملو که برای آیدا نوشته رو بیارم واستون
حرف بزن آیدا ، حرف بزن!
من محتاج شنیدن حرف های تو هستم ... با من از عشقت ، از قلبت ، از آرزوهایت حرف بزن... اگر مرا دوست می داری ، من نیازمند آنم که با زبان تو آن را بشنوم: هر روز، هر ساعت، هر دقیقه، و هر لحظه می خواهم که زبان تو، دهان تو و صدای تو آن را با من مکرر کند.. افسوس که سکوت تو، مرا نیز اندک اندک از گفتن باز می دارد.
درخت با بهار و ماهی با آب زنده است، و من با حرف های تو، من با توفان زنده ام، توفانی از نوازش ها و جمله ها، من عشق و امید و زندگی ام را در توفان های پر صدا و پر فریاد باز می یابم.
این سکوت وحشت انگیز کافی است؛ آن را بشکن.
یأسی را که با این سکوت مدهش به وجود آورده یی از من دور کن!
من حساس تر از آنم که تصور کنی بتوانم در چنین محیط نامساعدی زنده بمانم.
آیدای من! تو را به خدا! عشقت را فریاد کن تا باور کنم. پیش از آن که من از وحشت این سکوت دیوانه شوم، عشقت را فریاد کن، با من سخن بگو، حرف بزن، حرف بزن، حرف بزن، شور و حرارت بده تا من از یأسی که مرا در بر گرفته آزاد شوم، حرف بزن! پیش از آن که در کمال یأس و پریشانی به خود تلقین کنم که «نه! عشق نیست، و من تنها بازیچه یی بودم» حرف بزن؛ این تنها راه نجات من است.
حرف بزن آیدا!
(آیدای من / خرداد ۱۳۴۱)