Goat
Goat
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

دبیرستان قسمت سوم

https://virgool.io/@Arnold/%D9%85%D8%AC%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3-%D8%AF%D8%A8%DB%8C%D8%B1%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-v17n7egveb5u
https://virgool.io/@Arnold/%D8%AF%D8%A8%DB%8C%D8%B1%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D8%AF%D9%88%D9%85-nadmnrrvsems

امشب هوا خیلی سرد شده بود. لامپ تیر چراغ برق سوخته بود و کوچه تاریک بود. دیگر صدای ماشینی از سمت خیابان نمی‌آمد. محسن به دیوار تکیه داده بود و چرتش برده بود. بیشتر از نیم ساعت بود که جلوی در ایستاده بودیم. جهانی همانطور که دستش در جیبش بود و تند قدم میزد و گاهی به در زرد رنگ کنار مدرسه نگاه می‌کرد، کلاهش را برداشت و رو به سهراب گفت: دیگه نمی‌تونیم بیشتر از این منتظر بمونیم.
سهراب همانطور که گوشی‌اش را از جیبش درمی‌آورد گفت: این شهاب دیگه داره شورشو درمیاره
و بعد با شماره‌ای تماس گرفت و گوشی را دم گوشش برد.
ساعتم را نگاه کردم: بهش گفتم سر ساعت یک جلوی در باشه. ولی انگار نمی‌تونه حتی یه بار گند نزنه به برنامه‌ها.
_ الو! کجایی؟ نیم ساعته مارو معطل کردی...
چند ثانیه مکث کرد و ادامه داد: لباسارو چیکار کردی؟... خوبه
هنوز حرفش تمام نشده بود که صدای شهاب از پشت سر آمد. کوله‌ای روی شانه‌ی راستش انداخته بود و آرام قدم میزد.
جهانی دسته کلید شهروز را از جیبش درآورد و در را باز کرد و پشت سر او وارد مدرسه شدیم. چراغها را روشن کرد و به طرف حیاط راه افتاد.


سیگارش را روی میز آهنی خاموش کرد و گفت: پس اسمم شهروزه. سیگار زیاد میکشم و با پوشش یه مستخدم تو این مدرسه کار میکنم. ما نقشه‌ی یه سرقت بزرگ رو داریم؛ فقط همینو ازم میدونید؟
_ خب ما رفاقتی با هم نداریم؛ فقط با هم یجور شریکیم. کارتو که کامل انجام دادی پولتو میگیری و دیگه ما همو نمی‌بینیم.
_ خب، سهم من چقدره؟
_ هر چقدر که گیر ما اومد، ده درصدش مال توئه
_ فقط ده درصد؟
_ نقشه رو ما می‌کشیم، کار رو ما می‌کنیم، هرچی که از آشپزخونه می‌دونیم مربوط به عموی منه، تو فقط...
شهاب وسط حرف جهانی پرید: آشپزخونه؟
نمی‌دانستم منظور جهانی از آشپزخانه چه بود. اما فقط امیدوار بودم ربطی به مواد مخدر نداشته باشد. همه‌مان به جهانی خیره شده بودیم تا توضیحی بدهد. از صندلی‌اش بلند شد و به شهروز گفت: ما کارمون با تو تمومه. فقط یادت باشه فردا، شنبه لوازم جدیدی که واسه آزمایشگاه سفارش دادن میرسه. اونا رو تحویل میگیری و مثل همیشه میاری میذاری تو زیرزمین، کاملا طبیعی و عادی.
شهروز با قیافه‌ای ناراضی از نردبان فلزی بالا رفت و دریچه زیرزمین را باز کرد. آسمان برای لحظه‌ای معلوم شد. هوا تاریک بود اما ستاره‌های زیادی در آسمان می‌درخشیدند. انگار این آخرین باری بود که می‌توانستم بدون عذاب وجدان به آسمان نگاه کنم.
شهروز از زیرزمین بیرون رفت و دریچه را بست. همه‌مان به طرف جهانی رفتیم:
_ وقتشه بگی چی تو سرته!
_ نمی‌خوای بگی قضیه آشپزخونه چیه؟
_ دیگه از مخفی کاری‌هات خسته شدیم
سهراب یقه‌ی جهانی را گرفت و آن را روی صندلی نشاند: همین الان توضیح میدی چی به چیه!
جهانی سهراب را به عقب هل داد. یقه‌اش را درست کرد، آستین‌هایش را بالا زد و شروع به صحبت کرد:
عموی من، عموی کوچیکم، تو یه باند تولید و قاچاق متامفتامین کار میکنه.
نمی‌دانستیم چرا داشت این چیزها را به ما میگفت. شهاب گفت: خب این چه ربطی به ما...
جهانی ادامه داد: اول فقط راننده‌شون بود. اما الان یه جورایی دست راست سرآشپزه. اونقدری اونجا دستش باز هست که بدونه چی به چیه و دارن چیکار میکنن. سه روز دیگه، معامله‌ی بزرگی دارن. یه محموله چند کیلویی جنس رو سمت جنوب میفروشن و پولش رو میارن همینجا.
سهراب از جایش بلند شد: پس می‌خوای بریم تو آشپزخونه و پولاشونو بدزدیم؟
_ آره، کار سختی نیست. مگه اینکه شما آدمای بی عرضه‌ای باشید.
محسن به جهانی نگاه کرد و گفت: آشپزخونه کجاست؟
جهانی به طرف دیوار پشت تلویزیون رفت و گفت: دقیقا اون طرف این دیوار، جاییه که پولها رو میذارن.
به دیوار کهنه و رنگ پریده‌ی زیرزمین نگاه می‌کردم که به جهانی گفتم: میخوای با بیل و کلنگ دیوار رو سوراخ کنیم؟
شهاب از روی میز پایین پرید و گفت: سیلییس، سدیم، منیزیم و آهن می‌خوایم. بلدم دینامیت درست کنم.
زیپ کوله‌اش را باز کرد و ادامه داد: راستی، یادم رفت لباسا رو بهتون بدم.
پنج لباس زرد رنگ کاملا پوشیده که تمام بدن را در بر می‌گرفت و زیپ بزرگی وسطش داشت، از کوله‌اش بیرون آورد.
از رنگ زرد لباس‌ها تعجب کرده بودم و خواستم چیزی بگویم که پنج ماسک بزرگ شیمیایی هم از داخل کوله‌ی مشکی‌اش بیرون آورد.
سهراب یکی از ماسک‌ها را برداشت و گفت: ماسک شیمیایی؟ مگه می‌خوایم چرنوبیل منفجر کنیم؟ این چه لباس مسخره‌ایه؟
شهاب طوری که انگار خیلی از انتخاب خودش راضی بود، گفت: به نظرم لباس زرد خیلی می‌تونه واسه یه اکیپ سرقت پنج نفره‌ خفن باشه؛ تازه، مگه تو بریکینگ بدو ندیدی، مثلا می‌خوایم به یه آشپزخونه متامفتامین دستبرد بزنیم. پس انتخابم همچین بدم نبوده. کار خفن لباس خفن میخواد!
سهراب چند قدم راه رفت، جلوی جهانی ایستاد و با خونسردی گفت: حواستون هست که ما هنوز پیشنهادش رو کاملا قبول نکردیم. این جلسه صرفا برای متقاعد کردن ما بود.
به جهانی خیره شد: تو هنوز پاسخ قطعی ما رو نگرفتی.
جهانی عقب رفت و لبه‌ی میز آهنی نشست: خب منم تا فردا برای گفتن نظرتون بهتون وقت میدم. فردا شب هر کس که حاضر بود با من همکاری کنه باید راس ساعت ده شب با همین لباس‌ها، توی این زیرزمین باشه.
و بعد دستش را داخل جیبش برد و به هر نفر یکی از کلیدهایی که از روی کلید شهروز ساخته بود، داد: فردا شب کار رو شروع می‌کنیم. پس تا اون موقع حواستون باشه که دارید چه تصمیم بزرگی می‌گیرید.
و بعد لباس هایش را برداشت و آرام از زیرزمین خارج شد.
به طرف میز رفتیم و همانطور که به یکدیگر خیره شده بودیم، لباس‌ها را برداشتیم.
انگار هیچکس جرات حرف زدن نداشت و همه می‌خواستند نظر هم را از چشمان هم بخوانند.
سهراب مشتش را جلوی صورتش آورد و گفت: بچه‌ها اینکه بخواید چه تصمیمی بگیرید، فقط به خودتون مربوط میشه. اما یه چیزو بدونید، هر چی که بشه ما تا پای جونمون پشت هم می‌مونیم؛ چه تو دزدی از آشپزخونه شیشه، چه تو کشتن جهانی و تقسیم پول بین خودمون.
از حرفش شوکه شده بودم که ناگهان مشتش را محکم توی شکم شهاب کوبید و بلند زیر خنده زد و صدای خنده‌اش زیرزمین را پر کرد.


قسمت‌های بعدی داستان دبیرستان، به شرط استقبال شما منتشر خواهد شد.
نویسنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید