در مورد جهانبینی مولانا و معنای زندگی از دیدِ مولانا اما قبل از اینکه به خودِ مولانا بپردازم لازمه که مقدماتی فلسفی رو در اینباره با شما درمیون بزارم.در رابطه با معنایِ زندگی دو مکتب فلسفی وجود داره که در مکتبِ اول زندگی معنایی داره و انسان باید اون معنا رو کشف کنه ولی در مکتبِ دوم که تفکرِ غالبِ دنیایِ مدرنِ امروزِ زندگی هیچ معنایِ از پیش تعیین شده قبلی نداره و انسان باید معنای زندگیش رو خودش خلق کنه.آلبر کامو فیلسوف وجودیِ فرانسوی معتقد بود که معنای زندگی مهمترین مسئلهی ساحتِ فلسفه است و اگر فلسفه همین مسئلهی معنایِ زندگی رو حل کند رسالتش رو در حقِ بشریت انجام داده اما اگر فلسفه جوابی برایِ مسئله معنای زندگی نداشته باشه رسالتش در حق بشریت رو انجام نداده حتی اگر به همه سوالاتِ دیگه جواب داشته باشه چون مسئله معنای زندگی مربوط میشه به اصلِ زندگی در صورتی که سایر مسائل فلسفی مربوط میشن به کیفیت و کمیت زندگی. در فلسفه وقتی در مورد معنای زندگی صحبت میکنیم سه سوال مطرح میشه:سوال اول اینکه «آیا زندگی اصلاً ارزشِ زیستن رو داره؟»، ببینید،براساسِ عقلانیتِ عملی اگر هزینه کاری از فایدهاش بیشتر باشه نباید اون کار رو انجام داد.زندگی کردن هم یک کار محسوب میشه بنابراین اگر انسان تشخیص بده که هزینه زندگی یعنی همون درد و رنجهاش از فایدهاش بیشتره،منطقِ عملی حُکم میکنه که اون شخص به زندگیِ خودش خاتمه بدهد. خب خوشبختانه اکثر انسانها به زندگی خودشون ادامه میدن و مولانا هم از این قاعده مستثنا نبود.ولی با این حال جالبه بررسی کنیم با چه استدلالی مولانا قائل به این بوده که زندگی ارزشِ زیستن داره و نهایتاً فایدهاش از درد و رنجهاش بیشتره.خب پس سوال اول این بود که آیا زندگی ارزشِ زیستن داره؟اگر به این سوال جواب مثبت بدهیم حالا سوال دوم مطرح میشود که هدف در زندگی چی باید باشه؟ حالا که تصمیم گرفتم که زندگی کنم در زندگی چه هدفی رو باید دنبال کنم؟این هدف باید سه مشخصه داشته باشه. اول اینکه تحققپذیر باشد و غیرممکن نباشه و دوم اینکه برتری و اولویت داشته باشه برای همه هدفهای دیگهای که برایِ من انسان قابلِ تصوره و سوم اینکه برای رسیدن به آن هدف مجبور نباشم حق دیگران رو ضایع کنم و بهشون آسیب بزنم و در دنیا درد و رنج ایجاد کنم.پس هدفی که انسان برای زندگی خودش انتخاب میکنه این سه تا مشخصه رو باید داشته باشه و نهایتاً سوال سوم در مبحثِ معنای زندگی این است که نوع بشر چه نقشی در جهان طبیعت دارد و من انسان در حد خودم چه نقشی برای بشریت بازی میکنم؟ پس برای بررسی معنای زندگی باید به این سه سوال جواب بدهیم.حالا در مورد مولانا به دو سوال اول میپردازم یعنی اینکه آیا زندگی ارزش زیستن داره و اگر دارد با چه هدفی باید زندگی کنیم؟فلاسفه و عُرَفا برای درکِ معنای زندگی یک ایماژ یعنی یه تصویری از زندگی در ذهنشون میسازن.مثلاً ایماژ افلاطون از زندگی انسان تصور یک زندانی در زندان است و هدفش اینه که روزی خودش رو از بند و زنجیر رها کنه که در فلسفه افلاطون گفتیم.یا کسانی گفتن که انسان در زندگی مثل پرندهای در قفس است و هدفش این است که از قفس رها بشه و در آسمان پرواز کنه.کسانی گفتن که انسان در زندگی مثل سوژهی آزمایشگاهی در یک آزمایشگاه بزرگ است.و کسانی هم گفتهاند که انسان در زندگی مثلِ کسی است که داره جلوهای از خودش رو در آینه میبیند و هدفش اینه که تصویری که در آینه میبیند رو زیبا و زیباتر کند.خب حالا با این مقدماتی که گفتم ببینیم که ایماژ مولانا از زندگی چگونه بود؟تصور مولانا از انسان در زندگی تصور عاشقی در غربت یا تبعیدگاه بود.عاشقی که از معشوقاش جدا شده و دور افتاده و از این جدایی ناراحته و آنوقت هدف انسان در ایماژ مولانا اینه که دوباره به وطنش و آنجا که معشوقاش هست برگرده.این ایماژ مولانا از زندگی در اشعارش کاملاً مشخصه مثلاً
بشنو از نی چو شکایت میکند-از جداییها حکایت میکند-که از نیستان تا مرا بریدهاند-در نفیرم مرد و زن نالیدهاند-سینهخواهم شرحه شرحه از فراغ-تا بگویم شرح درد اشتیاق-هرکسی کو دور ماند از اصل خویش-بازجوید روزگار وصل خویش
این عصارهای از فلسفه و عرفان مولانت در نینامه یعنی ابتدای مثنوی خلاصه شده و وقتی میگه از نیستان تا مرا بریدهاند این سوال مطرح میشه که چه کسی نی را بریده و از نیستان دور کرده؟چه کسی باعث جدایی عاشق از معشوق شده؟اینجا نی استعاره از انسانِ عاشقه.در جاهای دیگهای مولانا به این سوال جواب میدهد.در تصور مولانا خود معشوق یعنی خداوند باعث این جدایی شده. آیا این جدایی به خیر و صلاح خود عاشق و براساس مصلحتاندیشی معشوق بوده یا براساس مکر و فریب و معشوق خواسته که عاشق رو از سر خودش باز کنه؟این سوالی است که درویش یا عارف در سیر و سلوک زندگی جوابش رو کشف میکنه.خب حالا مولانا براساس چه شواهدی انسان رو عاشقی در غربت و تبعیدگاه میداند؟ مولانا درد و اندوه ناشی از دوری معشوق رو کاملاً احساس میکنه و میگه
از درد چاره نیست چون اندر غریبیام-و از گرد چاره نیست چون در خاکدان روی.
و یا در جای دیگه میگه
عجب مدار ز کوری که نور دیده بجوید-یا ز چشم اسیری که اشک غربت بارد
احساس مولانا که خودش را در تبعیدگاه اسیر میداند و اشک غربت در چشمانش جمع میشود در این بیت کاملاً مشخصه.مسئلهی دیگه اینه که مولانا معتقده که انسانها در جهان آرامش خاطر ندارن و به هیچچیز اُنس نمیگیرند و هرچیزی رو هم که بدست میارن باز یکچیز دیگهای رو میخوان،آرام و قرار ندارن و در اضطراب به سر میبرند و انگار همواره منتظر اتفاقی هستند که بتواند آنها را به آرامش برساند و آن اتفاق رهایی از تبعیدگاه و بازگشت به سوی معشوق است.میگه
چون از اینجا نیستم اینجا من غریبم غریب-چون در اینجا بیقرارم آخر از جا ایستم
و یا در جای دیگه گفته که
جانا به غریبستان چندین به چه میمانی-بازآ تو از این غربیت تا چند پریشان.
مولانا در غربت به همهچیز به چشم موقت و زودگذر نگاه میکند و اهمیت زیادی برای مادیات این جهان قائل نیست.اگر شما شیر آشپزخونهتون چکه کنه به تکاپو میوفتید که آن رو سریعتر تعمیر کنید ولی اگر در مسافرخانه هستید که شیر چکه میکند درصدد تعمیر آن برنمیاید و با خودتون میگید که من که فردا صبح دارم میرم پس همین امشب رو مدارا میکنم.بنابراین مولانا برای مادیات این جهان اهمیتی قائل نبود و در ضمن مولانه که خود را در غربت این جهان تصور میکرد میگفت من حرف مردم رو نمیفهمم و مردم هم حرف منو نمیفهمند.مولانا میگفت اهالی این غربت نه شادیهای عارفانه رو درک میکنند و نه غمهای عارف رو درک میکنند.البته عارف هم دلخوشیها و وابستگیهای آنها به مادیات این جهان رو درک نمیکند.میگه
من به هرجمعینی نالان شدم-جفت بدحالان و خوشحالان شدم-هرکس از ظن خهود شد یار من-از درون من نجست اسرار من-سِرِ من زِ نالهی من دور نیست-لیک چشم و گوش را آن نور نیست.
بنابراین عارف چون با مردمِ این جهان تفاهم نداره از جایی به بعد با آنها معاشرت و نشست و برخاست هم نمیکند و مولانا میگه منو مردم مثل آب و روغن میمونیم.آب و روغن رو که با هم مخلوط کنید هرچقدر هم که آن را هم بزنید نهایتاً باز از هم جدا میشوند.
من چون آب و روغنم هرگز نیامیزدم به کَس-زان که من جان غریبم،این سرایی نیستم.
از نظر مولانا هر انسانی که احساس غریبی بیشتری در این جهان داشته باشه انسان کاملتریه و به حقیقت نزدیکتره و از دید او مردمی که به مادیات این دنیا وابستگی پیدا میکنند و در این دنیا احساس غریبی نمیکنند معنای زندگی رو نفهمیدن.مسئلهی بعدی این است که وقتی شما در یک شهری غریب هستی به یک راهنما نیاز داری که راه رو به تو نشان بدهد و میشه گفت شمس تبریزی آن راهنما و مرشدی بود که راه تصوف رو به مولانا نشون داد.حالا سوالی که ممکن است برای شما پیش بیاد اینه که اگر عاشق پیش معشوقش برمیگرده پس اصلاً چه لزومی داشت که از اول از او جدا شود.هدف سیر و سلوک است.مسیری که باید طی بشه تا عارف معنای واقعی عشق رو درک کند.بعضی وقتها طِی کردن مسیر باعث میشود که رسیدن به مقصد معنی داشته باشه و ارزشمند باشه.اگر به یک کوهنورد بگید که چرا انقدر خودت رو عذاب میدهی و ساعتها پیاده روی میکنی و خودت رو خسته میکنی؟در صورتی که میتونی با تله کابین در مدت کوتاهی به قله برسی.کوهنورد به شما میگه شما متوجه نیستی،رسیدن به قله زمانی ارزشمنده و لذت بخشه که تو سختیها رو پشت سر گذاشته باشی و با پاهای خودت قله رو فتح کنی و برای همین است که از نظر مولانا عبور از زندگی برای رسیدن به معشوق با اینکه سخته ولی لازمه.اگر این طور نبود زندگی در نگاه مولانا بیمعنی میشد و شاید خودش با دستان خودش به زندگیش پایان میداد.در جواب این سوال که اگر هدف رسیدن به معشوقه چه لزومی داشت که از اول عاشق از معشوق جدا شود؟ یک مسئلهی دیگه را هم باید در نظر گرفت. میگن تا چیزی را از دست نداده باشیم آنطور که باید قدرش رو نمیدانیم. برای اینکه احساس دلتنگی رو تجربه کنیم باید از آنکه دوستش داریم مدتی دور شویم، فرانسویها اصطلاحی دارن که میگه بعضی اوقات یکدیگر رو گُم میکنیم تا بعدا بهتر همدیگر رو پیدا کنیم یعنی که قدر رابطهای که باهم داریم بیشتر بدانیم، پس اگر برگردم به سوال اولی که اول حرفهام در مورد ارزش زندگی مطرح کردم به نظر میاد مولانا معتقده که نهایتا فایدهی زندگی از هزینههای آن بیشتره؛ هزینهی زندگی دورانیست که از معشوق دوریم و در غربت به سر میبریم اما فایدهی زیستن اینه که ما در سفر پخته میشویم و قدر معشوق را میدانیم و معنای عشق را کشف میکنیم، پس از نظر مولانا زندگی ارزش زیستن را دارد.
این نکته آخر خیلی مهمه و سوالییه که بسیاری در مورد عرفان و فلسفهی مولانا مطرح میکنن. افرادی که قائل به زندگیِ پس از مرگ نیستن و معتقدند شواهد منطقی و کافی دال بر اینکه جهانی دیگری جز طبیعت وجود داشته باشه در اختیار ما نیست پس اینکه بعد از مرگ پروردگار یا معشوقهای در انتظار بازگشت انسان از تبعیدگاه باشد یه تخیل عارفانه و شاعرانهست و البته یک اسطورهپردازی زیبا و هنرمندانه، حالا شعر و عرفان مولانا فارغ از جنبهی هنری و زیبا بودنش میتونه مصداقی در زندگی این افراد داشته باشه؟ بله. اگر شما به ماوراءالطبیعه اعتقاد نداشته باشید و اگر بر این باور باشید که زندگی هیچ معنای از قبل تعیینشده نداره با این حال برای اینکه دچار پوچگرایی و نیستانگاری نشوید باید خودتان برای زندگی معنایی خلق کنید چون همه ما در زندگی به معنویت نیاز داریم و حتی انسانی که اعتقاد و باوری به هیچ مذهبی نداشته باشد او هم به معنویت نیاز داره؛ علم و استدلال و عقلانیت جای خود دارد و پول و ثروت و مقام جای خود و معنویت هم برای زندگی متعادل و سعادتمندانه لازم و ضروریست. حالا در این شرایط چگونه عرفان مولانا میتواند حتی به زندگی ملحدین معنا ببخشه؟ در زمانهای قدیم میگفتن که جهان از 4 عنصر آب و خاک و آتش و باد ساخته شده اما مولانا براین باور بود که عنصر اصلی زندگی عشقه. انسان عشق را از راه شهود احساس میکند به شرطی که خود انسان سدِ راهش نشه و اجازه بده احساسِ عشق در وجودش جریان پیدا کند.
عشق به یک زن، عشق به یک مرد یا عشق به فرزندان به پدرومادر و عشق به خانواده و دوستان، عشق به طبیعت، عشق به حیوانات و عشق به طبیعت اینها همه یکچیزند و همهچیز در جهان بازتابی از معشوقِ گمشدهی مولاناست. اگر اینطور باشه خود مولانا یعنی عاشق هم جلوهای از معشوقه پس باید به خودش هم عشق بورزد.
وقتی انسان با عشق زندگی کند؛معنویت وارد زندگی او میشود و زندگی او معنا پیدا میکند و عارف میخواد مسیر زندگی را طی کند تا در نهایت به سوی معشوقش بازگردد، غافل از اینکه معشوق در تمام راه همیشه با او بده، غافل از اینکه معشوق در خود او هم وجود داشته. شاید حقیقتی که عارف باید آن را در زندگی کشف کنه این باشه که عاشق و معشوق یکی هستند و عشق عنصر اصلی وجود معنوی انسان است و تنها چیزیه که میتواند به زندگی معنی بدهد.
منبع:آوای فلسفه(عاشقی در غریبستان)