هر کی منو بشناسه میدونه چقدر عاشق کتابا و داستانای تراژدیام. هر چی که بتونه اشکم رو دربیاره. حس عجیبیه. حس میکنم عمق فقط تو غم پیدا میشه. یه جایی میفتی داخل چاه افکار خودت، فرو میری، فرو میری، اینقدر فرو میری تا برسی به جایی که بعضی چیزا مثل سنگای ته یک چاه کم رطوبت سالها بیحرکت موندن، در حدی که خزه بسته باشن. ولی شادی سطحیه، تبخیرپذیره و با هر بادی حرکت میکنه. یه جا واینمیسته. پایدار نیست. باید دنبالش بدویی. در حالی که برای رسیدن به غم صرفا باید خودتو رها کنی.
کتاب «نه آدمی»، «زوال بشری» یا همین «دیگر انسان نیست» یکی از کتابای مورد علاقمه. از اسمش ترجمههای مختلفی شده و احتمالا نه آدمی یا زوال بشری ترجمهی مستقیمش از ژاپنی باشن چون دیگر انسان نیست اسم انگلیسیشه. No longer human. بگذریم.
من عاشق کتابایی مثل بوف کور یا سمفونی مردگان بودم. و همچنین عاشق فیلمایی که شخصیت اصلی تهش میمرد. نمیتونم ازشون مثالی بزنم چون گفتن هر مثالی اسپویل اون فیلم حساب میشه:)
راستش رو بگم دازای رو از انیمه سگهای ولگرد بانگو شناختم. (اسم تمام کاراکترای این انیمه اسم نویسندههای مختلفه.) دازای شخصیت محبوبی بود و تصمیم گرفتم کتاب دازای اصلی رو بخونم و بوم! عاشقش شدم. سه بار خوندمش. چند بار اونقدر روم تاثیر گذاشت که سعی کردم ازش تقلید کنم و متن بنویسم.
مهمترین چیزی که باعث میشد با شخصیت اصلی همزادپنداری کنم توانایی نداشتنش توی درک جامعه بود. خیلیامون احتمالا این حس رو داشتیم که توی جامعه پذیرفته نمیشیم. این که نمیتونیم این حجم دورویی رو توی جامعه تحمل کنیم. با خودمون گفتیم که چطور باید توی این همه فریب و دغل دووم بیاریم.
هر چند اکثرمون مثل «یوزو اوبا» زنبارگی نکردیم و با الکل خودمونو خفه نکردیم و خودکشی نکردیم. ولی، عمیق که نگاه کنی هممون یکی هستیم. ته دل انسانها شبیه همه. یک نخ نازک هست که همه رو بهم متصل میکنه. نمیدونم چیه. یه چیزی مثل اون نخ قرمزی که تو افسانههای ژاپنی میگن نیمههای گمشده رو به هم وصل کرده؟ شاید.
ما آدما همدیگه رو میتونیم درک کنیم. از فاصلهی خیلی نزدیک. همهی آدما، همشون، از فاصلهی خیلی نزدیک آدمای خوبی به نظر میان.
یوزو اوبا به عنوان کسی که شاید انگل جامعه تصورش کنیم، احساساتی رو توی ما میاره بالا که خودمون شاید نادیدهش میگرفتیم.
یوزو اوبا یه شخصیت احتمالا الهام گرفته شده از خود نویسندهست. دازای اوسامو شاید بهترین آدم برای تقلید کردن سبک زندگی نبود؛ ولی خب چیزی به جا گذاشت که نفوذ میکنه تو افکار ما و دستشو دراز میکنه تا ته چاه و اون سنگای بیحرکت و خزه بسته رو حرکت میده.
خواستم چند تا از پاراگرافهای مورد علاقهم از این کتاب رو به اشتراک بذارم:)

برای من درک کردن انسانی که خالصانه، با شادی و با متانت در حالیکه غرق در فریبکاریست، زندگی میکند یا فکر میکند میتواند زندگی کند، بسیار دشوار بود. انسانها هرگز این راز پیچیده را به من یاد ندادند. اگر فقط همان یک راز را آموخته بودم، هیچ وقت نیازی نبود تا از انسانها وحشت داشته باشم یا خودم را از زندگی انسانی منع کنم یا هر شب عذابهای جهنمی را از سر بگذرانم.
در مسیر کسب احترام موفق بودم ولی ایدهی مورد احترام بودن به شدت مرا میترساند. تعریف من از یک انسان «محترم» کسی بود که در فریب دادن مردم موفقیت تقریبا کاملی کسب کرده بوده است اما نهایتا توسط فردی همه چیزدان و قدر قدرت لو رفته بود، کسی که او را نابود نموده و مجبورش کرده بود که از شرمساریای بدتر از مرگ عذاب بکشد. حتی در فرض این که میتوانستم اکثر مردم را در احترام کذاشتن به خودم فریب بدهم، نهایتا یکی از آنها حقیقت را میفهمید و دیر یا زود بقیهی انسانها نیز حقیقت را از او میشنیدند. خشم و انتقام کسانی که پی برده بودند چگونه فریب داده شدهاند چه خواهد بود؟! این فکر ترسناکی بود که مو بر تنم راست میکرد.
هرگز در مقابل حرفهای خانوادهام، حاضرجوابی نمیکردم و چیزی نمیگفتم. کوچکترین حرف سرزنشآمیزی مثل ضربهای صاعقه بر وجودم مینشست و تقریبا دیوانهام میکرد. جواب آنها را بدهم؟! به هیچ وجه! قانع شده بودم که حرفهای سرزنشآمیز آنها بدون شک صدای حقیقت انسانیست که از فراسوی ابدیت با من سخن میگوید. این فکر مرا تسخیر کرده بود که چون توانایی عمل بر آن حقیقت را ندارم، پس احتمالا دیگر صلاحیت زیستن در میان انسانها را نیز از دست دادهام.
واقعا نمیتوانم درک کنم. کوچکترین سرنخی از این که ماهیت یا وسعت اندوه همسایهام چیست، ندارم. مشکلات عینی و ملموس، اندوههایی که به صرف وجود غذای کافی برای خوردن، تسکین مییابند- اینها شاید سختترین و وحشتناکترین جهنمهای ممکن باشند، آنقدر وحشتناک که مجموعه بدبختیهای من در برابرشان به حساب نیاید- اما این دقیقا همان چیزیست که برایم قابل درک نیست: اگر همسایگان من میتوانند بدون کشتن خودشان و بدون دیوانه شدن به زندگی ادامه دهند، علاقهیشان به احزاب سیاسی را حفظ کنند، تسلیم ناامیدی نشوند، با جدیت نبرد برای حیات را دنبال کنند، آیا میتوان گفت که اندوههایشان واقعی و اصیل است؟ آیا این فکر اشتباه است که این افراد به چنان انسانهای مغرور و خودپسندی تبدیل شدهاند و چنان به بهنجار بودن روش زندگیشان اعتقاد پیدا کردهاند، که هرگز حتی یک بار هم به خودشان شک نکردهاند؟
تصور کنید که بگوییم قانون متضاد جنایت است! اما شاید به لطف این مفاهیم ساده، افراد جامعه میتوانند در ارضا نفس به زندگی خود ادامه دهند. آنها فکر میکنند که جنایت در جایی که پلیس حضور ندارد اتفاق میافتد.
«خب در اون صورت (متضاد جنایت) چی باید باشه؟ خدا؟ به تو که خیلی میاد. یه چیزی در تو هست که آدم رو یاد کشیشهای مسیحی میاندازه که به نظرم خیلی هم آزاردهندهست.»
«بیا سرسری از مسئله نگذریم. بیا با هم یکم بیشتر بهش فکر کنیم. موضوع جالبی نیست؟ به نظرم میشه همه چیز رو در مورد یک نفر بر اساس جوابش به همین یک سوال فهمید.»
«جدی که نمیگی؟ متضاد جنایت، پرهیزکاریه. یک شهروند پرهیزکار. به طور خلاصه یکی مثل من.»
«شوخی رو بذار کنار. پرهیزکاری متضاد گناهه، نه جنایت.»
«گناه و جنایت با هم فرق دارن؟»
«آره، فک کنم. پرهیزکاری و گناه مفاهیمی هستن که توسط انسانها خلق شدن. کلماتی برای اخلاقیاتی که انسانها به طور قراردادی ابداع کردن.»
«چه دردسری! خب به نظرم در این فرض متضاد خداست. خدا. خدا. اگه همه چیز رو به خدا بسپاری، مسیر رو اشتباه نمیری....»
همانطور که در رختخواب دراز کشیده بودم و به سقف خیره شده بودم و بطری آب گرمی بر روی شکمم قرار داشت، فکر میکردم که آیا باید به تتسو شکایت کنم یا نه؟ فکر میکردم بگویم: «اینها قرص خواب نیستن، ملین هستن». اما ناگهان زدم زیر خنده. به نظرم «مطرود» باید یک اسم کمدی باشد. برای به خواب رفتن، ملین خورده بودم.
حالا نه خوشبختی داشتم و نه بدبختی.