در جاده بودیم و در حال سفر. جاده گاه آفتابی بود، گاه ابری و گرفته.گاه شلوغ بود و گاه خلوت. گاه مناظر زیبایی داشت و گاه...مناظر همیشه زیباست. چند ساعتی می شد در ماشین بابا در حال عبور از جاده بودیم که چشمم به درختان کنار جاده گره خورد.
کلمه زیبا برای وصف این موجودات دوست داشتنی کم بود. از بابا خواستم نزدیک درختان عروس شده ماشین را نگه دارد تا یک دل سیر به تماشای شکوفه های بادام بنشینم.آخر در حوالی خانه ی ما درخت های پر شکوفه کم یاب است.
بابا ماشین را نگه داشت. هوا هنوز سرد بود و باد سردی می وزید،ولی چیزی نمی توانست مقابل میل من برای دیدن و لمس کردن آن فرشتگان کوچک قرار بگیرد.
فاصله ی ماشین تا آن دو درخت بادام را با سرعت طی کردم. قلبم گرومپ گرومپ خودش را به سینه ام می کوبید. گویا او هم از این همه زیبایی هیجان زده شده بود یا از سرعت من متعجب. هر چه بود قلب آرام من را به تپش انداخته بود.
نزدیک و نزدیک تر شدم و بالاخره دستم به آن زیبایی بی همتا رسید.آه خدایا این حس بی نظیر است.انقدر لطیف و ظریف بودند که می ترسیدم آسیبی از سمت دست من بهشان وارد شود. چشمانم از این همه زیبایی سیراب نمی شد. خدا را بابت چشمانم و زیبایی شکوفه های بادام شکر کردم. حیف ام آمد این زیبایی فقط در خاطرم باقی بماند و با دوربین موبایل چند عکس دلنشین از شکوفه های بادام به یادگار گرفتم.
به قول معروف، سالی که نکوست از بهارش پیداست. بهار من با شکوفه های بادام و زیبایی هایشان آغاز شد.