طی این چند روز گذشته برخی از دوستان از زبان تند و تیزم رنجیدن، البته قرار بر این بود در چند پست خدمت چند حرامی برسم که خب بیشتر از این نمی خوام وارد حاشیه بشم، باری به هر ترتیب اگر برخی دوستان از من رنجیدن معذرت می خوام و بعد از این کاملا رسمی برخورد می کنم تا کسی هم برداشت بدی نکنه.
رگ شقیقه هایم داره پاره می شود، باید دست به دامن قرص هایم شوم، من از قرص هایی که مصرف می کنم متنفرم اما چاره ایی نیست،میدانی تازه هیفده سالم بود که پایم به آسایشگاه روانی باز شد و به درک اگر مرا دیوانه خطاب کنند، مهم این است من داستان بهار و بهاره و فاطیما رو می خوام تعریف کنم و مغز هر کسی که این نوشته را می خواند را بسوزانم، البته می خواستم داستان این سه دخترک را در زمانی بنویسم که تریبونی داشته باشم و صدایم شنیده شود،اما به درک شاید هیچ وقت تریبونی پیدا نکردم پس کلمات را با خشم و انزجار تایپ می کنم و روی دیوار همین ویرگول لعنتی می نویسم.
هیفده سالم بود، تشخیص دکتر بستری در آسایشگاه روانی بود، حقیقتش را بخواهی ذهنم و مغزم در همان هیفده سالگی لعنتی مانده و دستم به قلم نمیرود و چندین طرح کامل دارم اما... می دانی وقتی اسم آسایشگاه روانی را شنیدم ترسیدم چون سنم کم بود اما ترس واقعی رفتن به آسایشگاه بود چون باید مدتی را کنار یک مشت دیوانه سر می کردم، باری به هر ترتیب به آسایشگاه بیمارستان دولتی رفتم و وقتی با برادرم که برای همراهی من آمده بود وارد شدیم، چند زن با نگاه های عجیب و غریب به ما چشم دوختند، حقیقتش را بخواهی ترسیده بودم و تمام ترسم این بود که نکند به یک باره به سر یکی شان بزند و حمله کند به ما، اما خوشبختانه حمله نکردند و برادرم کاغذ بازی های مضخرف اداری را انجام داد و بعد بهم من یک دست لباس آبی دادند، خنده دار نیست؟! اکنون منم یک دیوانه ی لعنتی بودم، یک دیوانه ی لعنتی.
ابتدا پرستاری همراهم آمد و بردارم می بایست آنجا را ترک می کرد و من همراه آن پرستار رفتم و گفت لباستان را در بیاورید، با خودم گفتم این دیگر چه جوری است و گفتم نیاز به فضایی دارم تا لباس هایم را عوض کنم، اما گفت: باید چک کنیم که روی تن تان زخمی دارید یا نه. ناچارا لباسم را کندم و بدنم را چک کرد و با خودش گفت: یک عمل پایین تر از شکم و چند خود زنی با تیغ روی مچ دست ها. بعد از آن لباس را تنم کردم و رسما دیگر دیوانه بودم.
پرستار اتاقم را به من نشان داد و دعا می کردم هم اتاقی هایم زیاد دیوانه نباشند، اما خوشبختانه فقط یک نفر هم اتاقی من بود اما نکته ی ترسناک این بود که او با خودش حرف میزد، با خودم گفتم حتما دخلم آمده و با خودم گفتم اینجا دیگر چه جهنمی است و کاش می توانستم فرار کنم اما کدام راه فرار؟!. میدانی پرستار که دیده بودم رنگ صورتم پریده فامیلی هم اتاقیم را گفت و ایشون افسردگی دارند و این بدان معنا بود که نترس او کاری با تو ندارد و سیم پیچی مغزش خراب است و او درگیر خودش است و با کسی کاری ندارد.
پرستار بعد از آن که اتاق را به من نشان داد گفت همراه من بیا، همراهش رفتم و از اتاق خارج شدم و. ارد سالن شدیم، سالن بزرگی بود حتما نظیر این سالن را در بیمارستان ها دیده اید که یک سالن وجود دارد و درست وسط سالن یک ایستگاه پرستاری وجود دارد و این آسایشگاه هم همانگونه بود و پرستار گفت اگر مشکلی داشتی به اینجا مراجعه کن و با دستش سالن پرستاری را نشان داد و بعد دستش را به سمت زمین گرفت و چند متر آن طرف تر خط فرضی کشید و گفت از این جا به آن طرف هرگز نری چون آنطرف سالن بخش زنان است و سپس راهرویی که رو به روی ایستگاه پرستاری بود را به من نشان داد، این راهرو همانی بود که از آن وارد میشدیم اما حال درش قفل شده بود و در این راهرو دو در بود یک در در سرویس بهداشتی آقایان بود و یک اتاق که درش قفل بود و یک پنچره ی کوچک روی در بود و باید بگوییم همان اتاق امن بود، همان اتاقی است که توی فیلم ها دیده ایم که برخی دیوانگان را که کنترل نمی شوند لباس مخصوص تن شان می کنند و در همان اتاق می اندازندش، حقیقتا یاد شکنجه گاه افتادم، باری اکنون تور تفریحی من تمام شده بود و با لباس آبی که به تنم زار میزد باید بر می گشتم به اتاقم و روی تختم استراحت می کردم.
لطفا زیر این پست برام آرزوی سلامتی نکنید، و اگر در مورد نوشته نظری دارید و یا حتی سوالی داشتید بپرسیپ چون از ترحم متنفرم.