همه چیز این اتاق برام عجیب است،اتاق کاملا خالی است و فقط یک صندلی چوبی زوار در رفته ایی وجود دارد که من روی آن نشسته م، اما عجیب ترین چیز این اتاق این است که دری وجود ندارد و رو به رویم فقط یک پنجره کوچک است و بس، اما می دانید عجیب ترین قسمت ماجرا این است که نمی دانم چه زمانی و چگونه وارد این اتاق شدم.
همین طور که روی صندلی نشسته م از پنچره ی کوچک به بیرون نگاه می کنم، اینجا که منم شب است و به گمانم همیشه هم شب میماند، جدا از این سکوتی سهمگینی وجود دار بطوری که فکرم می کنم حداقل تا چندین کیلومتری اینجا هیچ موجودی وجود ندارد و بقدری این سکوت سرد و سهمگین است که صدای قلبم و دم و باز دمم را می شنوم، اما ناگهان از دور دست ها صدای دو نفر را می شنوم. نفر اول به دیگری می گوید: نگاهش کن،اول اصلا نمی داند چرا اینجاست، نفر دوم کنجکاوانه می پرسد: آیا بنظرت او بلاخره به همه چیز پی خواهد برد ؟!... صدای نفر اول که هولناک است به دیگری می گوید:نه هرگز و او برای همیشه اینجاست. دوباره نفر دوم می پرسد: آیا او صدا ما را می شنود؟!، نفر اول با لحنی خبیثانه می گوید: آره و سپس شروع می کند به خندیدن هیستریکی و نفر دوم هم ناخودآگاه شروع می کند به خندیدن.
صدای خندیدن آن دو بقدری آزار دهنده است که مانند گلوله ایی می ماند که به سمت سرم شلیک می شود و از درون همان پنچره ی کوچک وارد می شود و مغزم را متلاشی می کند.
همه چیز این اتاق برایم عجیب است، از پنجره ی کوچک به بیرون می اندازم، اینجا که منم شب است و به گمانم همیشه هم شب میماند و سکوتی سهمگینی اینجا را فرا گرفته به طوری که تا کیلومتر ها صدای هیچ موجودی شنیده نمی شود.
پ. ن: این طرح داستان کوتاهه، اما خب...امیدوارم بازخورد خوبی بگیرم گر چه دچار بی خوابی شدم و فکر کنم باید بعدا ویرایشش کنم.