آتنا
آتنا
خواندن ۲ دقیقه·۶ سال پیش

برف های بام تهران...

بام تهران
بام تهران

با حسرت به حرف هایش گوش می کردم... هوام هم لعنتی خوب سرد بود و من شده بودم کوره ی آتشی که خاکستری بود.

"اولین باری که با هم قرار داشتیم من از پادگان اون هم از از دانشگاه آمده بود دو تا خسته با قیافه های داغون. عصر 22 بهمن بود چنان بارونی هم می امد که نگو هیج جا هم باز نبود که بشه بریم بشنیم! گفتم دوست داری کجا بریم گفت یه کافه توی هفت تیر هست کافه ی ارمنیه اون باید باز باشه، گاز شو گرفتم و رفتیم اما بسته بود. دوباره پرسیدم کجا بریم یکم من و من کرد و گفت نظر خودت چیه؟ خلاصه چند دیقه ای فکر کردیم و قرار گذاشتیم بریم بام تهران.

اولین باری که بود که توی بارون شدید اونم با کسی که اولین باره می بینمش می امدم بام. تصورشو بکن شده بودیم دو تا موش خسته و آب کشیده. اون لحظه به این نتیجه رسیدم که دختر قشنگی نیست و نه به بدلم نشسته... از تو چه پنهون از رفتارش فهمیدم که اون هم از ریخت من خوشش نیامده و خدا خدا می کنه که زودتر پاشیم بریم و خلاص."

داشتیم از کنار همون کافه ایی که تعریف می کرد رد می شدیم و من داشتم به نور آبی رنگ که با مه آمیخته شده بود نگاه می کردم و اون دختر رو تصور می کردم... لابد آرایشش بهم ریخته بوده یا شاید مقنعه اش خیس شده بوده و چسبیده به سرش. حرفش ادامه داشت یهو گفت...

"همین کافه بود همین که چوبیه. همین جا بود که عاشق شدم!" برگشتم، نگاش کردم و گفتم عاشق شدی؟ تو که گفتی قشنگ نبود و می خواست فرار کنه؟

" آره می خواست فرار کنه اما عاشقش شدم یه جوری بود آخه با اون سر وضعش حتی خیلی خاص تر شده بود انگار داشت برام شعر می خوند با حرفاش. دانشجوی فوق ادبیات فارسی بود به نظرم دست کمی از سعدی نداشت خیلی شاعر بود.

راستی دفعه پیش ازت پرسیدم نگفتی عاشق شدی یا نه؟ فکر نکن نفهمیدم پیچوندی..."

برای اینکه کم نیارم گفتم آره اما بهم خیانت کرد و من نخواستم توی رابطه ی مثلثی، یه نقطه باشم، جدا شدیم رفت. اما دروغ گفتم من و چه به عشق فکرشو کن یه پسری که عاشقشم و اونم عاشقمه خنده داره! بعد گفتم من فکر می کنم رابطه یک سیستم منظم و در عین حال نامنظمه خیلی ربط به حال قلبت نداره و بیشتر با فکرها و رفتارها شکل می گیره و کم کم با رو شدن دست طرفین برای هم یا خوب پیش میره یا به فنا می ره.

بهم گفت تو که می دونی به نظر من همه چیز دیالکتیکه حتی خودت و عشق و هر چیز دیگه اما عاشق شدن چیز دیگه یه حال دیگه یه.

با خودم فکر می کردم چقدر ازش عقبم چقدر از خودم عقبم، چه حیف که نمی زارم عاشق کسی شم.
ادامه شو بعد می نویسم حالا خسته ام نمی خوام موقع خوابیدن به دردهای قلبم فکر کنم و این گودال رو عمیق تر کنم. شب بخیر.



بام تهرانداستانعاشقنویسندگیدوست
تا حالا فکر کردی کی هستی؟ منم همونم که تویی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید