تازه یاد گرفته بود دستم را رها کند، همان مردی که گرم نگه داشتن سر انگشتانم را رسالتش می دانست.
سرگردان و در خود تنها، جای خالی بودنش را با دستکش های خاکستری ام پر می کردم و به دستان کشیده ام می گفتم غصه این روزها را نخورید این هفته می آید و دوباره گرم می شویم و دوباره رنگ می گیریم دوباره همان لاک سرخ اناری، همان مرطوب کننده ی گلی، دوباره همان خیابان ها، همان پارک بی انتها؛ باز جان میگیریم...
هفته ها می رفت و ماه ها... تازگی ها دوباره سر انگشتانم گرم می شود، داغ می شود اما نه با انگشتان بلند باریکت، آتش به روحم می زنی، دیوانه ام می کنی، تازگی ها درمانگر دردهای ناپیدا شده ای و مدام به من می گویی تو هنوز بزرگ نشده ای! وقتش نشده مثل یک زن 32 ساله رفتار کنی؟ وقتش نرسیده به دروغ به من بگویی حق با توست.
حق با توست
حق با توست
حق با توست
با خودم فکر می کنم مردها چه می خواهند از جان ظریف یک زن، چه می بینند که تمام حق را می خواهند، تمام حق که هیچ تمام دنیا دیگر برایم نمی ارزد وقتی دست هایت را از دستم جدا کردی می دانستم حق باتوست از همان لحظه تمام حق هایم را به تو دادم و تو تمامش را بردی دیگر چه می خواهی؟ دست های بی جان مرا؟!