آتنا علی‌پوران
آتنا علی‌پوران
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

"زَنگی قَریب"

بوی گل‌های وحشیِ غرق در مهِ بهار، هوش از سر آدمی می‌پرانَد. گویی هزاران هزار عطرِ خوشِ دنیا را از بر کرده و یک‌جا جمع کرده‌اند. انگار که بوی خوش، همانجا و در آنان خلاصه می‌شود.

حرکات موزون و ناهماهنگ برگ‌ها در سپهر برقی توصیف‌نشدنی در چشم‌هایِ قهوه‌ای‌ام می‌اندازد. آوایِ ناب تماس شاخه‌های درختانِ سروِ سر به فلک کشیده به یک‌دیگر، روح را نوازش می‌کند. احساس می‌کنم با روحم دست دوستی می دهد.

خیسیِ چمن‌های تازه‌ی بهاری، بدنم را آرام می‌کند. تکِ‌تکشان یک‌صدا می‌گویند که زندگی‌ام همین لحظه است. گذشته‌هارا فراموش و فرداها را رها کنم.

میان زیباییِ‌های حیاطِ کلبه، بخارِ داغیِ قهوه‌ام جلوی چَشمانم به رقص در می‌آید. گرمی‌ بدنه‌اش نیز جانی‌ تازه به دستان خسته‌ام می‌بخشد.

حال، تنها کافی‌ست چَشمانم را ببندم. آنگاه می‌توانم صدای گرامافون قدیمی که آهنگی کلاسیک پخش می‌کند را بشنوم. در نظرم هوگایی‌تر از این، امکان ندارد.

از سکوتِ زبانم، دلم به حرف می‌آید و مغزم هم‌پای او می‌نوازد؛ لیک گوشی برای سپرده شدن ندارند. من در عالم خویشم و آنها در غرق گرفتاری‌ها و نگرانی‌هایشان.

همانگاه پرنده‌ای به سفیدیِ برف و پاکیِ آب، در دل آسمان پرواز می‌کند. با دیدنش به خاطر می‌آورم که زمان غذای دوستانِ کوچکم رسیده است. از فرطِ دقیق بودنشان لبخندی محو بر لبانم نقش می‌بندد.

برای آماده کردن خوراک‌شان به پا می‌شوم. ریختن دانه‌های کیسه در ظرف برایم خاطره‌ی تمام کبوتران را مرور می‌کند.

می‌دانید؟ هیچ چیز بی دلیل نیست. هر کبوتری نشان از نامه‌ای محو یا معلوم دارد.

زمانی کبوتری بود که می‌آمد. کنارم می‌ماند. دانه‌ای می‌خورد و بعد بدون خداحافظی، به پرواز در می‌آمد. آنقدر بالا می‌رفت که دیگر دنبال کردنش آب در هاون کوبیدن بود.

یا بعد از آن، کبوتری آمد و برایم گلی کوچک چید. آنچنان از کارش شادمان شدم ‌که خوراک‌ش را جدا آوردم. غذایش را خورد. انتظار می‌رفت که برایم گلی دیگر بچیند؛ ولی جای آن دستم را چنگی انداخت و رفت.

یکی‌هم بود که خیلی دوستش داشتم. هر بار که می‌آمد با پاهای کوچکش رازی می‌آورد. همان راز روزم و حالم را می‌ساخت.

سرتان را با تعریف از آنان درد آوردم؛ اما امان از آن دوست کوچکم که تنها خون دلش را می‌خوردم.

گاهی هم بی مقدمه، میان تمام کبوتران قبلی، کبوتری آمد و کنارم نِشَست. آنقدر خسته‌ بودم که حتی نگاهش نکردم؛ لکن اون نرفت.‌ راستش را بخواهید، هرکاری کردم‌ نرفت.

آن‌جا بود که با لبخندی کاری، او را نوازش کردم. سپس در قلبم را به رویَش باز کردم. او هم آنجا لانه کرد. هنوز هم که هنوز است، همان‌جاست.

با صدای کوفتنِ پای کبوترِ جدیدی رشته‌ی افکارم‌ پاره می‌شود؛ اما قبلش حکایت کبوتران زنگ قریبی را در ذهنم به صدا درمی‌آوَرَد.

خبلی هم شبیه تصورم نیست ولی شبیهه:)
خبلی هم شبیه تصورم نیست ولی شبیهه:)

پ.ن: برای آرمیتا، که باعث شد دوباره بنویسم:)










کبوترطبیعتخیالپردازیآرامشنماد انسانی
نویسنده‌ی خیالپرداز:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید