در هنگامی که ماه با خورشیدِ عزیزش احوالپرسی میکند و ستارگان برای سوسو زدن در دامنِ بیانتهای سپهر لحظهشماری میکنند، سپهر پیراهن تاریکی بر تن میکند و اندوهگین تر از هر زمانی، به انسانهای آشنای ناآشنای زمینی خیره میشود.
با آنکه خیلی کوچکم و هنوز در آغوش پنبهایِ مادرم جای دارم، از ژرفای دلم احساس میکنم امشب قرار است اتفاق خاصی بیفتد. انگار من مسافری میان وصالِ زمین و سپهر هستم و قرار است همپای بادهای شرق و غرب، به پرواز در آیم.
دیری نمیگذرد که شکِ کوچکم به یقینی سُتوار تبدیل میشود. با جرقهای سپهر رنگ میبازد و من مجبور به خداحافظی با مادرم و تمام ابرهای دیگر میشوم. سپس در دل پیراهنِ تیرهی سپهر به پروازی بیتکرار در زندگیام درمیآیم.
در میان راه، با بادهای شادمان خندان میشوم و از غرشِ بادهای خشمگین، بدنم به لرزه درمیآید. به تماشای درختان، چمنها و حیوانات بازیگوش میپردازم و زیبایی را به معنای واقعیِ زندگی درک میکنم.
لیک، ناگاه دست در دست باد شمالی به سوی سرزمینِ ساختمانهای سر در فلک کشیده و انسانهای متفاوت میروم.
این سرزمین حال و هوای خاصّی دارد. دروغ نبود که ماه میگفت:« هرکدام از آنان یک جورِ خاصیاند.»
بعد، مثل همیشه، لبخندی میزد و میگفت: «یکی شبها به من لبخند میزند و با چَشمانی براق سر در ناز بالشش میگذارد و دیگری تا خودِ صبح در اشکهای خویش غلت میزند.»
اینگاه من به آنها مینگرم و در همانحال به لحظات پایانیِ سفرِ آسمانیِ بی تکرارم نزدیک و نزدیکتر میشوم. با نگاه به هرکدام آز آنان چیز چدیدی میبینم و بیش از پیش به شناختِ سرزمین انسانهای متفاوتِ زمینم علاقمند میشوم؛ لیک صد حیف که فرصتی برای اینکار -شناخت آنان- ندارم.
اکنون بیش از هر زمانی به زمین خستهام، این خاکدان صبور، نزدیک شدهام و برای فرود ثانیهشماری میکنم. نمیدانم سرنوشت برام چه پایانی رقم زده است؛ ولی از ژرفای قلب کوچکم کامِ فرود در زیباترین جای را دارم.
وااای! با صدای کوچکی تمام بدنم بر سطحی نه چندان صاف پخش میشود. دگر هیچ بدنِ اشکی شکلی از من باقی نماندهاست.
ابتدا آنقدر گیجم که تنها بوی خوشایند و غریبهای که همانند بوی درختان کهنسال است را احساس میکنم. پارهای زمان که میگذرد، کم کم به خود میآیم و به اطرافم مینگرم.
درست روبهرویم دختری با چشمان قهوهای که زندگی میانشان جریان دارد، با نگاهش به من لبخند میزند و بعد آرام سرش را سمت سپهر برمیگرداند. با اینکار لبخندی که چندی پیش محو بود، به پهنای صورتِ خوشنقشش گسترش مییابد.
وقتی که برای بار دیگر به من مینگرد، زیر لب زمزمه میکند:
«در میان صفحاتِ کاهیِ کتابم تا ابد جاودان شدی، قطرهی عزیزم!♡»
و من خوشحال تر از هر زمانی آهسته چشمانم را میبندم. آخرین چیزی که آن فکر میکنم این است که با قلب و ذهنم یقین دارم که تا ابد در آغوش ورقههای کاهی کتابِ دخترک چشمقهوهای، ماندگار شدم.