هیچ حرفی برای گفتن وجود نداشت. سکوت بود و سکوت. نه کاری از پسم برمی امد و نه زبانم سنگینی کلمات را به عهده میگرفت.اشک هایم جاری شدن یکی پس از دیگری و من نفس کشیدن را فراموش کردم. گریه بی صدا سخت ترین راه بروز احساسات است.
پسرک بی نوا میدانستم که اوهم به اندازه ی من و حتی بیشتر غمگین است و من کافی نبودم. نه به اندازه ای که ارامش کنم. زندگی به جفتمان سخت گرفته بود.
ناگهان راه نفسم باز شد و کام عمیقی از هوا گرفتم.تنها کاری که از پسش بر می امدم این بود که دعا کنم و منتظر جوابم بنشینم.
تنتنها