عطیه نوری
عطیه نوری
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

گل و مرغ

داستان کوتاه

صدای قیچی باغبانی‌اش قطع نمی‌شد. ناگهان فهمید چند تا از مرغ‌عشق‌های رنگی‌اش نیستند. پرهایشان را اطراف گل‌ها دید؛ اما هرچه دنبال علتش ‌گشت ‌نفهمید چرا مرغ‌عشق‌ها غیب‌شان ‌زده است.

قبل‌ترها خروس‌باز قدری بود و مدت طولانی‌ای هم از سگ‌بازان قهار محل به حساب می‌آمد. همسایه‌ها به طور معمول از سر و صدای سگ و خروس شاکی بودند و این اواخر هم لشگری از پشه و شته‌ به هوای گل‌ها آن حوالی می‌پلکیدند. نقطه ضعفش گل و پرنده شده بود. هر جا گیاهی نایاب می‌دید دست و دلش می‌لرزید. دور و برش پر بود از دار و درخت که برای نگهداری بعضی‌هایشان بیشتر از بیست‌سال عمر گذاشته بود. کاکتوس‌های غول‌پیکرش سال به سال بیشتر می‌شد و ریشه بن‌ساهایش تودرتوی هم ‌پیچ می‌خورد. تازگی‌ها مرغ‌ عشق هم نگه می‌داشت؛ همینطور حیاطش پر شده بود از گیاهی که فوشیا صدایش می‌کرد. فوشیا، با آن گل‌های واژگونِ دوش‌طور و شکم بادکرده قرمز.

شکش به همسایه‌ها برد. چند باری دیده بود که دور هم جمع ‌شده بودند و از سرو صدای مرغ عشق‌ها شکایت می‌‌کردند. مرغ‌عشق‌ها یک به یک ناپدید می‌شدند. شب‌ها از پشت پنجره کشیک می‌‌کشید و ساعت‌ها منتظر می‌ماند بلکه چیزی دستگیرش شود، اما خبری نبود که نبود. روز به روز با کم شدن پرنده‌ها حالش گرفته‌تر می‌شد. فوشیاها سر و حال بودند و او هم سعی می‌کرد سرش را با آن‌ها مشغول کند. تقریبا بیشتر حیاط پر شده بود از گل‌های واژگون قرمز و چندتایی بیشتر مرغ‌عشق نمانده بود.

شب آخری که تمام مرغ‌ عشق‌ها ناپدید شدند، تب و لرز کرد. پتو را دور خودش پیچید و سری به گل‌ها زد. سر و حال و قبراق بودند؛ کمی آب رویشان پاشید و مدتی به شکم بادکرده‌شان خیره ماند.

صبح روز بعد تا چشم باز کرد، یاد گل‌ها افتاد؛ پیش خودش فکر کرد که شاید بهتر بود از اول به جای نگهداری از مرغ‌ عشق همه وقت خود را برای گل‌ها می‌گذاشت. بلند شد و به سمت حیاط رفت. پای‌اش که به حیاط رسید در جا میخکوب شد. زمین یکسره پوشیده بود از گل‌های پر پر و لاشه‌های مرغ‌ عشق.


منتشر شده در روزنامه‌ی کلید ـ ۱۳۹۴

داستان کوتاهپاورقیداستانک
روزنامه‌نگار ـ مدیر روابط عمومی اسنپ ـ مدیر روابط عمومی گروه اسنپ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید