امروز راه های بسیاری را رفتم و جز خیال بیهوده فرجامی نیافتم. در میان مسیر های فراوان راه گریزی نبود و انتهای هرکدام ناچار یا زندگی را تحمیل می کرد و یا پاسخگوی نیاز من نبود.
راه برای رفتن نبود مگر خودکشی در میان کاغذ های پاره ی شعر و دست نوشته های مغموم و در نهایت فاصله گرفتن از جسمی که روح را دائم پس میزد.
اما کفایت نمیکرد و تیمار زخم من نبود.
من نیاز داشتم از نظر جسمانی نیز، فراموشِ این خاک سرد و شوم بشوم. نیاز داشتم جسمم در لحظه فنا بپذیرد و روحم در غبار و مه حل بشود. و با دیگر قطرات آب، باران شود و ببارد.
ببارد، اما نه بر چتر عاشق و معشوق ها یا شالیزار های حاصلخیز چرا که می دانستم آخرین قطره ی روحم نیز، سرد و شور است. باید ببارد بر کویر یا شوره زار های متروک، با بر سردی ها و هجران های پی در پی.
باید مسیری را می یافتم که پایان آن جسمم را انکار میکرد. گویی که هرگز نبوده است.
و قلم روزگار بر جسم من، گمنام می زد، انسانی که هرگز پای بر جهان خاکی نگذاشت و جسمی که در سیر تحولات روزگار، غیبت شکوهانه ای داشت...
عطیه اسکندری
9 آذر
"1402"