آتریسا
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

رُسوخ

به برف فکر می‌کنم. به روزی برف‌آلود، که پاهایم گرفتار کوچه های کرباس‌‌پوش، در بن‌بستِ منتهی به خانه یخ می‌زنند. به بخار نفس هایم بر رویِ دیوارِ نحیفِ مه، که بالا می‌رود و در شاهوردی غلیظ سترده می‌شود. زانوانم می‌شکنند، نای رفتن را از دست می‌دهند. و فردا افسانهٔ جسد مرا کلاغان روسیاه جار می‌زنند. به کالبد بی‌جانم فکر می‌کنم، لاشهٔ نزارم همچنان با تلخندی که بر لبانم ماسیده‌ است به آغوش تاریک گور سپرده می‌شود. با دهانی نیمه‌باز، گویی واپسین رازهای جهان را در سینه‌اش مدفون کرده‌ است. خاک سرد است.

به طیلسانِ ملک‌الموت فکر می‌کنم. به نخستین برفی که سنگ قبرم را خیسِ غربت می‌کند. آن دانه های بلورین جادُوانه که صامت و گنگ، بر جبینِ شعرِ محکوکِ سنگِ مزارم می‌نشینند.

سایه هایی مویه‌کنان در دورها گم می‌شوند. دست بر دهان دارند، مبادا هیبت مرگ در روانشان رُسوخ کند. چهره می‌خراشند برای نعشی که تا وهله‌ای دیگر نوالهٔ مادرش -خاک- می‌شود. گورکن با آستینی چرک عرق پیشانی‌اش را می‌گیرد و در آن بوران به قامت تکیده و منجمدم گوری حفر می‌کند. چشمان مغمومش، تهی از حیرت، خیره بر ماوقعی که هر روز در دست‌هایش تکرار می‌شود. دمی به ناله‌هایِ ناپیدایِ زمین گوش می‌سپارد و آنگاه تنم را ملازم با سکوتی که چونان کفنی بر خویش پیچیده‌ام به خاکجا، ضمیمه می‌کند. خاک سرد است.

آفریدگار، در سکونِ شب، بر فراز قبرم ایستاده است. اشک‌ریزی‌ام را با تبسمی معامله می‌کند. به خلوت‌کدهٔ سنگستان می‌اندیشم. به تضییقِ دلهره‌آورِ تاریکیِ نمناک. به نخستین شبی که انگل های روحم وحشیانه تنم را تارومار می‌کنند. تنهایی‌ام پر‌رنگ‌تر می‌شود. جان‌آفرین مرا در کنارش می‌گیرد. خاک سرد است.

به کورتاژِ جنینِ سقط شدهٔ ترمنشتی‌هایم می‌اندیشم، که با دستان پلید از خون به عزایش نشسته‌ام. به زنِ شبح‌وار خاطرم که مبتلا به توهمِ تکامل، مُرده می‌زاید. به زایشی که از آغاز محکوم به زوال است.

به رقص هولناک کرم‌هایی که در کرم‌چاله های چشمانم نوایِ مرگ می‌سازند، فکر می‌کنم. به ناشناختگی چهرهٔ فریشتگانی که به پیشوازم می‌آیند و روحِ ملولم را پذیره می‌شوند. به بال‌هایی که چونان گردباد بر سرم سایه می‌افکنند. به هجوم بی‌امان لشکرِ واهمه بر طینت بدسگالم...

رد‌پایِ سالوسِ ابلیس را در دالان های کهکشانِ حیات دنبال می‌کنم. حربه هایش بر ضمیرِ مهموم جز با آذرخش ذُهول کارگر نمی‌افتد. با چهرهٔ کریه و نخوت مشمئزکننده‌اش، سرشار از انزجار و قساوت به انتظار دل‌های مأیوس نشسته‌ است. خاک سرد است.

و من میراث‌دارِ آثامِ خویش، سرافکنده ایستاده‌ام. به برف فکر می‌کنم که چگونه نورِ فانوسِ قبرم را خاموش می‌کند. غریو می‌کنم؛ آهای، من از شفقتِ ایزدی فانوس برگرفته‌ام. فانوس گُر می‌گیرد و بر دامان برف گلِ نارنجی می‌کارد.

پرده‌دارِ رستخیر حجاب می‌افکند. روحِ خاکسارم را در آیینهٔ تالاب می‌نگرم. نورِ فانوس چون کلافی در سیاه‌چاله‌ٔ چشمانم بر هم می‌تند. مسخ‌شده در زمهریر هستی، در آستانهٔ فنا و بقا، به آسمانِ اغماض چنگ می‌زنم. خاک سرد است.

شیون می‌کنم؛ آه ای یزدانِ دادار، سوگندت می‌دهم به اختران رخشانت، این مسکینِ شیدا را مادامی که رنج آگاهی به جان خریده‌ است، مصلوب سرنوشت خویش وامگذار.

به برف فکر می‌کنم. و به گیسوان مجعدم که مرگِ سپید به سخره‌شان نشسته‌ است.

پیوست🎼؛
(Asleep Among Endives by Ichiko Aoba)
۸
۲
دچارِ آبیِ دریایِ بی‌کران
نظرات
سلام
نمیتونم نوشتنتون رو وصف کنم. آنقدر که در توصیف پدیده ها از جملات نو و جالب استفاده میکنید. در یک کلام فوق العاده ست.
با خوندن این متن یه دریاچه ی یخیِ بی پایانی رو متصور شدم که صدای سکوتِ آن از هر فریادی بلند تره
قلمتون سبز و مانا، ان‌شاءالله که بازهم شاهدِ نوشته های دلنشینتون باشم✨
۴
سلام
نمیتونم نوشتنتون رو وصف کنم. آنقدر که در توصیف پدیده ها از جملات نو و جالب استفاده میکنید. در یک کلام فوق العاده ست.
با خوندن این متن یه دریاچه ی یخیِ بی پایانی رو متصور شدم که صدای سکوتِ آن از هر فریادی بلند تره
قلمتون سبز و مانا، ان‌شاءالله که بازهم شاهدِ نوشته های دلنشینتون باشم✨
۴