دوم دبیرستان بودم که یک رویا تراژیک در من شکل گرفت. میگویم تراژیک چون آن رویا آنطور که انتظار میرفت پیش نرفت و یک رویا ماند. شاید اما روزی، اتفاقی ، مسیری مرا به سمت رویای عزیزم ببرد.
با دوستی آشنا شدم که برای تحصیل به فرانسه مهاجرت کرده بود. در مورد سالهایی حرف میزنم که قیمت یورو 4000 تومان بود و دانشگاه های فرانسه اغلب دولتی بودند، مکرون نیز هنوز رئیس جمهور نشده بود. برایم از شرایط مساعد تحصیل و زندگی در فرانسه گفت، از زیبایی ها، از خاطراتش، از سختی هایش و من، طلا ی ماجراجو، محو آن همه چالش خوشایند و آزادی و رهایی شدم که در ذهنم از گفتگو با سپیده نقش بسته بود.
سپیده حتی با خانواده ام نیز چندین جلسه صحبت کرد و بر خلاف تصورم خانواده حتی از من مصمم تر شدند.
اولین گام تقویت زبان بود و من تا فارق التحصیلی از دبیرستان 2 سال فرصت داشتم تا آن را به بهترین درجه لازم برسانم. من که از زبان انگلیسی بیزار بودم ، عاشق زبان فرانسوی شدم. هنوز هم هستم.در این دو سال در زبان فرانسه خیلی پیشرفت کرده بودم.
هر لحظه ای که با خودم خلوت می کردم گوشه ای از رویا و تصورم را مرور میکردم، با جزئیات تمام، هفته آخر و خداحافظی ها، لحظه فرودگاه و پرواز، در خیابان های پاریس قدم زدن، دوستان احتمالی ام، خانه کوچکم، تنهایی ام و کافه گردی شبانه ام.
در مورد جزئی ترین چیز ها نیز تحقیق و مطالعه کرده بودم ، کدام شهر بروم ، چگونه بروم ، برنامه ریزی مالی در سال اولی که آنجا هستم، میدانستم حتی که کدام قطار و اتوبوس را برای رسیدن به شهر مقصدم سوار شوم.
از شرایط تحصیل و دانشگاه و رشته و این موارد هم که بیشتر نگویم که آنقدر پرس و جو کرده بودم و خوانده بودم و تحقیق کرده بودم که تقریبا به هیچ وکیل و مشاوری نیاز نداشتم و حتی میتوانستم مشاوره بدهم!
حمایت های سپیده هم بود. او نیز مرا بسیار کمک کرد حتی پیشنهاد کرد به دانشگاه شهری که در آن ساکن بود درخواست بفرستم تا بتوانیم با هم زندگی کنیم.
من از خانواده ای متوسط هستم. آن روز که رویای قدم زدن در پاریس، رد پایش را در قلبم گذاشت یورو 4000 تومان بود. حتی همان موقع هم آنچنان ارزان نبود اما رویای من را دست نیافتنی نکرده بود. ولی روزی که من مهیا ی رفتن بودم، یعنی دو سال بعد، زبانم به قدر کافی تقویت شده بود، روزی که باید برای دانشگاه های مختلف درخواست میفرستادم و برای گرفتن مدرک زبانم اقدام میکردم آن روز ها یورو 20000 تومان شده بود، 5 برابر. و من میدانستم خانواده ام از پس مخارجم بر نمی آیند. رویای من آن روز دیگر دست نیافتنی شده بود.
آخرین باری که برای رویای از دست رفته ام عزاداری کردم وقتی بود که نوتردام آتش گرفت.
برایش نوشتم و رویایم را لا به لای کلیسا جای گذاشتم.
اینگونه نوشتم:
"نوتردام دیشب شعله ور شد.
و من ، همه ی وجودم در حسرت دیدن خدایان به صلیبِ سنگ و آیینه کشیده شده ی بانوی پاریس سوخت.
کلود فلورو بود که دیشب ناقوس نوتردام را با آتش تعمید داد ، ناقوس آخرین بار برای مرگ ناقوس نواخته شد.
دیروز دوشنبه بود ولی به رسم یکشنبه ها مجسمه های سنگی انعکاس صدا ی پاکی و بیگناهی اسمرالدا را نجوا میکردند و چوب های هشتصد ساله ی کلیسا آمین آمین گویان شعله ور میشدند.
نگهبانان کلیسا اما دست به چانه فقط این آوا و آتش را به نظاره نشسته بودند.
کازیمودو این بار در آغوش نوتردام خاکستر شد.
من نوتردام را قدم به قدم با هوگو پرسه زدم و هوگو راست میگفت که پایان عمر کلیسا بسیار نزدیک است."
سپیده هنوز دوست من است. هنوز در فرانسه ساکن است و برای دکتری میخواند. من هنوز هم گاهی خودم را در رویای دیرینم تصور میکنم. نمیدانم چرا این رویا برای من بعد از این همه سال هنوز تقدس دارد. شاید هم میدانم، انگیزه و رویای نوجوانی از یاد نمی رود. آن هم رویای که برایش تلاش کردی اما به تو آموخت که زور جبر یشتر است.
بهرحال من از پای ننشستم، برای کنکور ایران خواندم، دانشگاه رفتم، شاغل شدم و رویایی دیگر ساختم که آدمی به امید ، به رویا زنده است.