ویرگول
ورودثبت نام
.Au
.Au
خواندن ۳ دقیقه·۴ ماه پیش

داستان شماره ۲ | یسنا

«نِنَه م همیشه میگفت صحرا هرچی حق و حلال باشه پس میفرسته به صاحبش. بخدا که این بچه از هر حلالی، حلال تره. بخدا که خون دل خوردیم تا به این قد و سن رسیده. یک لقمه نون حروم از گلوی این بچه پایین نرفته. سیابخت آيلي، تانگری یالقاسین ! سیابخت آيلي، تانگری یالقاسین !»

آیلی مادر یسنا بود. زنی زحمت کشیده که کار دشت و صحرا او را ده سال از سنش پیر تر کرده بود. سه روز بود که بی خبر از تنها دخترش خواب و خوراکش ترکمن صحرا بود . رنگ صورتش زرد شده بود و چشمانش کاسه ی خون. آنقدر خار و خاشاک به پایش رفته بود که موقع راه رفتن لنگ میزد اما باز هم پا به پای ما گندم زار را میگشت. از طلوع خورشید گشته بودیم تا الان، یک کیلومتر دورتر از زمین آیلی و شوهرش کنار تپه ی مسطحی که پر بود از شقایق های قرمز و گلهای زرد وحشی نشسته بودیم که نفسی تازه کنیم و بقیه راه را به مردم تازه نفس بسپاریم.

آیلی مشت مشت خاک از زمین نرم و مرطوب دشت برمیداشت و به صورتش میزد و یک ریز میگفت سیابخت آيلي، تانگری یالقاسین ! از زن دیگری که همسایه زمین آیلی و محمد بود پرسیدم، گفت میگوید آیلی سیاه‌بخت، خدا از گناهانت بگذرد.

«نزن تو صورتت آیلی جان. نزن خواهر من. پیداش میکنیم به امیدخدا. هنوز یک ساعت تا تاریکی مونده. فراخوان زدیم. مردم دارن میان کمکمون که شب هم دشت رو بگردیم. امیدت به خدا باشه آیلی جان.»

فراخوان کمک را که در گروه امدادیان دیدم به مامان زنگ زدم و خبر دادم که یک ساعت دیگر راه میوفتم و تا هروقت که دختر بچه پیدا شود آنجا میمانم. من از دیروز به تیم امدادی اضافه شده بودم. با بالگرد که به بالای محل گم شدن یسنا رسیدیم چیزی در سینه ام فرو ریخت. تا چشم کار میکرد خوشه های سبز گندم بود که رد چرخ موتور یا تراکتوری بعضی قسمت هایش را خط های صاف ممتد کشیده بود. یک دختر بچه سه ساله مگر چقدر میتواند دور شود که دو روز است پیدایش نکرده اند؟ داشتند سر زمین کار میکردند که یسنا گم شده بود.

آیلی باز مویه کرد و با فارسی دست و پا شکسته گفت دخترم یک لا پیراهن تنشه، بارون که بزنه از سرما یخ میزنه. و صدایش از سرما میلرزید. او هم یک لا پیراهن یک تکه بلند ترکمن تنش بود. کاپشن تنم را در آوردم و روی شانه هایش انداختم.

باران نم نم شروع شد. میدانستیم، پیش بینی کرده بودند که امشب باران میبارد و تمام امیدمان این بود که یسنا را قبل از باران پیدا کنیم و هنوز پیدایش نکرده بودیم.

«منم یک دختر 3 ساله داشتم آیلی خانم. با موهای بور و صورت سفید، درست مثل یسنا. رفته بودیم شمال. اولین بار بود که بچه ام دریا رو میدید. ذوق داشت، بالا پایین میپرید و یک جا آروم نمیگرفت. بچه ام کنار ساحل بود و شن بازی میکرد. فقط یک لحظه حواسم پرت شد. فقط یک لحظه آیلی. سه ساله دنبال دخترم میگردم. اصلا بخاطر همین خودمو رسوندم اینجا. دارم دنبال دخترم میگردم.»

دیدم که آیلی کمی از من فاصله گرفت. بهش لبخند زدم. گفتم «نترس آیلی خانم، نترس. دشت مثل دریا نیست، هرچی حق و حلال باشه پس میفرسته.»

بلند شدم و چند قدم از آیلی دور تر شدم که در هوای گرگ و میش و بارانی دشت باز هم بگردم که صدای فریادی از دامنه تپه سمت چپمان شنیده شد. مرد ها داد میزدند «آخرت بالانگ بولسین!» برگشتم به سمت همسایه آیلی، دیدم خشکش زده. گفتم «یعنی چی؟» سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.

یسنا
یسنا


یسنابچهترکمننویسندگیکتاب
- جستار نویس - هنر، نیمه گمشده من تا ابد - همین -
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید