مـن هـمونم کـه یـه روز
مـیخـواسـتـم دریــا بـشـم
مـیخواستم بــزرگـ تـریـن
دریــای دنـیـا بـشـم
آرزو داشـتـم بـرم
تـا بـه دریـا بـرسـم
شـبـو آتـیـش بـزنـم
تـا بـه فـردا بـرســم اووــ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ|
͜͡ ͜͡͡ ͜͡ ͡ ͜͡ ͜͡ ͜͡ ͜͡ ͜͡ ͜͡ ͜͡ ͜͡ ͜͡ ͜͡★Ayhan_mihrad ͜͡ ͜͡ ͜͡ ͜͡ ͜͡ ͜͡ ͜͡
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ|
*با خونسردی تمام، تن گندهاش را بر روی مبل انداخت.
_بیا فراموش کنیم تا همین چند دقیقه پیش چه اتفاقاتی برات افتاده..
*باشه.. به هر حال قرار نیست به هیچکدوم از حرفهای این زن گوش بدم.
_به من گوش میدی؟
*نه.
_پسر جوان صدای منو میشنوی؟!
*زن احمق!
-بله صداتونو میشونم!
_لطفا ذهنتونو خالی کنید و فقط به من گوش بدید.
*این عذاب کی تموم میشه؟!
_چشمهاتونو ببندید. خوبه.. اینجا دریاست و شما یک ماهی قرمز هستی.. بالههاتو تکون بده.
*این زن داره منو مسخره میکنه؟!
-خانم احیانا شما الان نباید مربی مهدکودک باشید؟! روز خـوش!
*کلاهمو از روی میز برداشتم و سریع از اون اتاق خارج شدم. هنوز صدای جیغ جیغ اون زن شنیده میشد.
(پسر جوان یک لحظه صبر کن!)
برو بابا!
به آسانسور رفتم و دکمه طبقه همکف رو فشار دادم.
زن احمق داشت سمت آسانسور میاومد که درب بسته شد.
اونقدرام شانسم بد نیست!
نگاهی به ساعتم انداختم.
10:16
خوبه.. حداقل میتونم یکم استراحت کنم.
بعد از باز شدن درب آسانسور، سریع از ساختمون خارج شدم.
سوار ماشین شدم.
اینبار مقصد خونست..
کلیدو داخل قفل چرخوندم و درو بار کردم.
نفسعمیقی کشیدم و بعد از بستن در، کفشهامو درآوردم و سمت اتاق حرکت کردم.. ـ
لعنت.. چیزاییو به یاد آوردم که نباید میآوردم..
هنوز لکههای خون خشک شده، کف زمین و روی ملاف تخت دیده میشد.
تار موهای بلند روی بالش.. ـ
شاید نباید برمیگشتم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ادامه دارد..
ــــــــــــــــــــــ
Ayhan_mihrad
Ayhan_mihrad