ویرگول
ورودثبت نام
Ayhan_mihrad
Ayhan_mihradhttps://whatsapp.com/channel/0029VbBdV1E5EjxuJ7YRZg18/110 .. .
Ayhan_mihrad
Ayhan_mihrad
خواندن ۲ دقیقه·۱ ماه پیش

شبی که روشن بود.

#دنده عقب با اتو ابزار

نویسنده: Ayhan_mihrad

ماجرا از اون‌جایی شروع شد که بابام تصمیم گرفت شب یلدا، همه‌ی فامیل رو دعوت کنه خونه‌مون. دلیلش؟ چون امسال نوبت ما بود و مامان تهدید کرده بود اگه یه بار دیگه مهمونی رو بندازیم گردن خاله مهری، خودش می‌ره خونه‌ی سالمندان ثبت‌نام می‌کنه.

بابا با غرور خاصی گفت: «من خودم می‌رم همه رو میارم. با ماشین خودم. یه شبِ روشن می‌سازم!»

ماشینش؟ یه پراید سفید مدل ۸۳ که در سمت شاگردش فقط با لگد بسته می‌شد.

اول رفت دنبال مامان‌بزرگ. مامان‌بزرگ با پتو و بالش و قابلمه‌ی آش رشته سوار شد. بعد رفت دنبال دایی ناصر که با سه تا بچه‌ی قد و نیم‌قد و یه هندوانه‌ی به اندازه‌ی توپ بسکتبال منتظر بود.

ماشین داشت نفس‌نفس می‌زد، ولی بابا گفت: «جا داریم! فقط یه کم فشرده‌تر بشینید، مثل دلای ما تو این شب بلند!»

وقتی رسیدن خونه، ماشین بوی آش، هندونه، و جوراب بچه‌ها گرفته بود. مامان درو باز کرد، گفت: «این بوی زندگیه یا بوی فاجعه؟»

بابا گفت: «بوی شب روشنه!»

همه جمع شدن. خاله مهری با صدای بلند فال حافظ می‌خوند، بچه‌ها با پوست هندونه سر خوردن رو سرامیک، و مامان‌بزرگ وسط پذیرایی خوابش برد.

همه‌چی خوب بود، تا اینکه برق رفت.

یه سکوت سنگین افتاد. فقط صدای باد پشت پنجره می‌اومد.

بابا گفت: «نگران نباشید! من یه فکر دارم.»

رفت بیرون، برگشت با پراید. ماشینو آورد تو حیاط، چراغاشو روشن کرد، ضبط رو هم زد. داریوش خوند: «به من نگو دوستت دارم، اگه هنوز دلواپسی…»

همه زدن زیر خنده. خاله مهری گفت: «این شد شب روشن؟ داریوش؟»

بابا گفت: «داریوش همیشه روشنه.»

بچه‌ها دور ماشین جمع شدن، چراغ جلو شد نورافکن، صندوق عقب شد جای تنقلات.

مامان گفت: «فقط حواست باشه باتری تموم نشه.»

بابا گفت: «نگران نباش. این ماشین با عشق کار می‌کنه.»

تا نیمه‌شب، همه دور ماشین بودن. فال حافظ با نور چراغ جلو، قصه‌گویی مامان‌بزرگ با صدای خروپف، و خنده‌هایی که از دل تاریکی می‌اومد.

ساعت دو، ماشین یه ناله کرد و خاموش شد.

بابا گفت: «دیدی گفتم؟ با عشق کار می‌کنه. ولی خب، عشق هم یه جایی تموم می‌شه.»

همه زدن زیر خنده. مامان گفت: «حالا با چی می‌خوای فردا همه رو برسونی خونه؟»

بابا گفت: «با همون چیزی که امشب روشنمون کرد: خانواده.»

صبح، پراید با هل دادن روشن شد.

ولی اون شب، توی حافظه‌ی همه موند.

نه به خاطر برق، نه به خاطر داریوش، نه حتی به خاطر آش رشته‌ی مامان‌بزرگ.

بلکه چون یه پراید خسته، یه خانواده‌ی شلوغ، و یه شب تاریک، با هم ساختن چیزی که واقعاً روشن بود.

شبماشینروشندنده عقب با اتو ابزار
۱۲
۰
Ayhan_mihrad
Ayhan_mihrad
https://whatsapp.com/channel/0029VbBdV1E5EjxuJ7YRZg18/110 .. .
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید