#دنده عقب با اتو ابزار
نویسنده: Ayhan_mihrad

نویسنده:
Ayhan_mihrad
سال ۱۳۷۹، شهری گرم و خاکگرفته در جنوب. مردی چهلساله، هر صبح ساعت شش، با پژو ۴۰۵ خاکستریاش از خانه بیرون میزد. نه برای کار، نه تفریح. برای مأموریتی که هیچکس از آن خبر نداشت.
ماشینش قدیمی بود، ولی تمیز. داشبوردش ترک خورده، اما همیشه بوی نعناع میداد. ضبطش فقط نوار کاست میخورد، و یک نوار قدیمی از داریوش همیشه در حال پخش بود.
مرد هر روز به مدرسهای متروکه میرفت که حالا انبار شده بود. در اتاقی کوچک با پنجرهای شکسته، مینشست پشت میزی فلزی و دفتری چرمی را باز میکرد. در آن مینوشت: تاریخ، ساعت، مسیر، وضعیت جاده، و گاهی جملهای کوتاه مثل «نانوایی باز بود» یا «مسجد خلوت بود».
هیچکس نمیدانست چرا. حتی همسرش فکر میکرد آنجا کار نیمهوقتی دارد.
سالها پیش، مرد رانندهی سرویس همان مدرسه بود. یک روز، تصادف شد. بچهای که همیشه جلو مینشست، آن روز عقب بود. ماشین چپ کرد. بچه زنده ماند، اما حافظهاش رفت.از آن روز، مرد هر روز همان مسیر را میرفت. نه برای جبران، نه از عذاب وجدان. برای اینکه اگر روزی حافظهی آن بچه برگشت، بتواند بگوید: «من هنوز اینجام. مسیر هنوز همونه. ماشین همونه.»
مدرسه تبدیل به انبار شد. بچه بزرگ شد، رفت، برگشت، اما چیزی یادش نیامد. مرد اما هنوز میرفت، مینوشت، گوش میداد.
تا یک روز، ماشین روشن نشد. مرد پیاده رفت. دفتر را باز کرد، نوشت: «ماشین امروز نرفت. ولی من رفتم. مسیر هنوز امنه.»
فردایش نرفت. دفتر بسته شد. پژو در حیاط ماند. خاک گرفت، اما هنوز بوی نعناع میداد. ضبط، همان نوار را نگه داشته بود.
سالها گذشت. یک روز، جوانی وارد حیاط شد. نگاهی به ماشین انداخت، در را باز کرد، نشست. ضبط روشن شد. داریوش میخواند. جوان چشم بست، دست روی فرمان کشید. چیزی در ذهنش جرقه زد. تصویری محو از نانوایی، مسجد، و مردی با پیراهن سفید.
مرد از پنجره نگاه میکرد. آرام پایین آمد. جوان پرسید: «این مسیر رو همیشه میرفتی؟»
مرد لبخند زد. گفت: «بعضی مسیرها فقط با دل باید رفت.
ماشین فقط بهونه هست.»