
به نام خالق قلم.
#سه_فصل_عشق
وقتی ترس تمام شد و عشق شروع شد
باران شدت گرفته بود...
با هر رعد و برق، شیشههای کتابخانه به لرزه درمیآمدند.
زانوهایش را در بغل گرفته بود و به آسمان سیاه شب چشم دوخته بود.
ابرهای سیاه، رقص زیبای ستارگان را پنهان میکردند.
ماه آن گوشهی آسمان، با نهایت بیاعتنایی، بالای تپه نشسته بود و کتابش را میخواند.
گهگاهی هم نگاه سردی به ابرها میانداخت.
دستهای از موهایش را به پشت گوشش هدایت کرد و با دقت بیشتری نگاه کرد...
شاید حرفی بین ماه و ابرها رد و بدل میشد.
ماه کتابش را بست و عینک نقرهاش را بر روی جلد کتاب گذاشت.
صدایش را صاف کرد و گفت:
«بس کنید! جنگ مسخرهی شما، ستارههای من را میترساند!»
صدای زیبای ماه در بین دعوای ابرها به گوش نرسید.
ماه کمی صبر کرد و صدایش را بالا برد، گفت:
«با شما بودم!»
اما دعوا نهتنها تمام نشد، بلکه شدت گرفت.
ناگهان صدای رعد و برق بسیار بلندی به گوش رسید و لحظهای تمام شهر از نور آن روشن شد.
گربهای که میان آن باران به دنبال پناهگاهی برای ماندن بود، وقتی از کنار میلهی آهنین کنار خیابان رد میشد،
برق، تن خیسش را خشک کرد...
جنازهی کوچکش بر زمین افتاد.
دخترک که همهی اتفاقات را زیر نظر داشت، سریع پلکهایش را بر هم فشرد... با باز کردن پلکهایش، اشک گونههایش را خیس کرد.
صدای شکسته شدن قلب دخترک در آسمان و میان شهر سرد و تاریک پیچیده شد.
ماه هم آن را شنید!
دلش به حال دختر سوخت. نگاهی به ستارگانش انداخت...
آنها هم شنیده بودند...
ماه دستهایش را در هم گره کرد و آرزو کرد دخترک دوباره خوشحال شود و دیگر تنها نباشد.
ناگهان ابرهای سیاه در هم پیچیده شدند... نور سفیدی از دل آنها خارج شد...
نور ماه بود... ماه داشت از بین میرفت...
در آخرین لحظه لبخندی به سوی ستارگانش فرستاد:
«خدانگهدار کودکانم»
و پلکهایش را بست...
دیگر ماه در آسمان نبود...
حالا آن نور درخشان به پنجرهی دلگیر اتاق دخترک تابید...
پنجرهها باز شدند و قدمهای تازهای کف اتاق را لمس کردند.
بهآرامی آن نور درخشان میان آخرین قطرههای باران محو شد.
و بعد از کنار رفتن ابرهای سیاه، ستارگان دست به دست هم دادند و رقص زیبایی را شروع کردند.
ترس تمام شد و آغاز عشق بود.
دخترک دیگر تنها نبود...
پسرِ ماه، دستهای ظریف دختر را میان انگشتهایش گرفت و با لبخند زیبایی شروع به رقصیدن کرد...
بر روی بام خانه میرقصیدند...
با طلوع گرم خورشید، ستارگان هم محو شدند...
عشق در قلب دخترک زنده شد...
خورشید آغاز عشق بود.
---
نویسنده:
Ayhan_mihrad
#سه_فصل_عشق