.
خنجرِ بزرگی درونِ سینهاش بود! چهرهی خستهاش تمامِ سختیهایی را که کشیده بود، گواه میداد. درد درون بدنش پیچ میخورد و تک تکِ اعضایش را لمس میکرد،
دردی تلخ،
اما شیرین...
درست شبیهِ مزهی خونی که هر لحظه دهانش از آن پُر و خالی میشد!
هزاران سرباز، روی خاکِ مملو از خونِ این دشت جان میدادند و هزاران سربازِ دیگر در حال جنگ بودند!
تنِ نیمهجانِ او اما نه حاضر به جان دادن بود، نه قادر به جان ستاندن!
او درست مثل یک تکه چوبِ خشک، روی زمین افتادهبود و هر لحظه زیرِ مشت و لگدِ جنگجویان لِه میشد!
چشمهایش دیگر توانِ باز ماندن نداشتند و پلکها آرام آرام بر تمامِ چهرهی جهان، پردهای سیاه میکشیدند!
همه جا تار و تاریک بود!
و خونین و قرمز...
به رنگِ وحشت! به رنگِ مرگ! و به رنگِ پیروزی!
به یادِ حرفهای مادرش بود...
سعی میکرد نالههایش را در سینه خفه کند، تا خدایان بخاطرِ شجاعتاش و همینطور رضایت به خواستهشان، او را به "والهالا" ببرند! شاید در آنجا دوباره میتوانست دخترِ کوچکش را که سالها پیش از دست داده بود، درآغوش بگیرد...
ولی درد، شدیدتر از آستانهی تحمل هر انسانی بود! هر لحظه آرزو میکرد، این لحظه، همان آخرین لحظه باشد..!
خدایانش را یکی یکی صدا میزد و از آنها طلب مرگ میکرد!
هیچ خبری از آن پریهایی که مادرش میگفت در هنگامِ مرگ به سراغِ بشر میآیند، نبود! ولی او حقیقتا داشت جان میداد...
شک، به مانندِ مِهای که آسمان را پوشانده بود، چهرهی ایمانِ او را پوشاند!
نکند همهی چیزی که او از خدایان و جهانِ پس از مرگ میدانست، فقط یک داستانِ خیالی باشد؟!
نکند حق با آن کشیشِ انگلیسی باشد؟ نکند خدای حقیقی، همان خدای مسیحیت باشد؟
چشمهایش حالا کاملا بسته شدهاند و دهانش کاملا باز مانده!
از میانِ لبهای سیاه و دندانهای سفیدش خونهای لخته بیرون میریزند و تنِ او را با هر سُرفه بلند میکنند و به زمین میکوبند..
نکند خدای مسیحیت از دستِ او دلخور است؟!
چند سطرِ کوتاه از کتابِ "انجیل" را به یاد دارد! درست زمانی که آن کشیش در خانهاش زندگی میکرد، آنقدر آن کلمات را بلند بلند خوانده بود، که ملکهی ذهنِ کلِ خانواده شود...
گُمان میبرد برای توبه کردن دیر نباشد! پس برای معذرتخواهی آن چند کلمه را بُریده بُریده از میانِ لختههای خون، بیرون میفرستد؛
هر چند کلمات، به سرعت در میانِ هیاهویِ نبرد، گُم میشوند...
درد، آهسته آهسته وجودش را ترک میکند، ولی گویا هر اتاقی را که درد ازآن عبور میکند، چراغِ زندگی درآن تا ابد خاموش میشود!
مرگ، تا روی سینهی او میخزد و گلویش را محکم فشار میدهد!
آخرین لختههای خون، از دهانِ مرد بیرون میریزند و او برای آخرین بار به "بهشت" فکر میکند! کشیش میگفت آنجا جایی مملو از آرامش و صلح است! بدونِ درد، بدونِ اندوه، بدونِ بیماری... جایی که همه تا ابد درآن خوشحالند... باید جای مسخرهای باشد!
ولی،
"والهالا" هم مسخره است! هر روز همه باهم میجنگند و یکدیگر را میکشند، و دوباره جان میگیرند و دوباره میمیرند...
نفسِ آخر، از دهانِ خونیِ او بیرون میآید و همهجا تاریک میشود...
نکند همهی آنچه که او میدانست، فقط یک داستانِ خیالی باشد؟!
نکند همهی آنچه که ما میدانیم...؟!
.
.