Azadeh
Azadeh
خواندن ۳ دقیقه·۲۵ روز پیش

خیال!

.

نشسته‌ام روی کوهی از نداشته‌ها. چیزهایی که از تک‌تک ما درین دنیا گرفته می‌شوند و ما خیلی سخت به یاد می‌آوریم که روزی برای ما بودند! یا حتی وجود داشتند...

می‌پرسی خیال می‌کنم؟ می‌گویم مگر همه‌ی آنچه که دیدیم، خیال نبوده؟ نگاهم کن. از موهایم شروع کن. از نوکِ باریک و آسیب‌دیده‌شان. یکی یکی ببین‌شان. به موهای سپیدم کم‌لطفی نکن. همه را با عشق نگاه کن. بیا و نگاهت را سُر بده سمت پیشانی‌ام. ابروهای کم‌پشتم را نگاه کن. مژه‌هایم را ازآن فاصله می‌بینی؟ بیا نزدیکتر. تیرگی‌ها و کاستی‌‌های صورتم را از نزدیک نگاه کن. دور چشمم گود شده می‌دانم. بدم نمی‌آید. گلویم را ببین. خیلی به زحمت می‌افتد تا آب دهنم را قورت بدهم. شانه‌هایم را ببین. کنار بزن لباس را. مگر همه‌ی این زندگی خیال نیست؟ شانه‌هایم را نگاه کن. می‌دانم باری نمی‌بینی رویشان. بارِ بر دوشِ آدم‌ها خیال آنهاست. درست مثل بغضی که تو ندیدی...


اشک‌های روی صورتم را ببین. نترس. آنقدر می‌گریم که تا روی سینه‌ام غلط بخورند. می‌دانم دوست داشتی زن نباشی. می‌دانم اشک ریختی برای اینکه نمی‌دانستی می‌خواهی مادر باشی، یا مردی دیوانه و آزاد! می‌دانم از غصه‌‌های بسیار گریستی بی‌اندازه! اشک‌های من اما موج‌های اندکی از آشفتگی درونم اند. گمان نکن غم‌دارم و غصه‌ی دنیا مرا فرا گرفته! من از انبوهِ خشمِ دریای درونم به گریه می‌افتم. برای همین هم گفتمت فقط نگاه کنی! به من اعتماد کن. آدم‌ها درست مثل ماه، از دور زیبا و مفید اند...


آدم‌ها خودشان هم خیال اند. موفقیت‌هایشان، خیالات زاییده‌ی خیال... می‌بینم گاهی زنِ شهوت‌برانگیزِ هوشمندی را. پشتِ میزِ تحریری نشسته و کتابِ زندگی‌ ما را می‌نویسد. به جای من، او قلم به دست می‌گیرد. من نوشته‌ی اویم. می‌دانی؛ گاهی حس میکنم همه‌چیز تحت کنترل نیرویی است که ما هیچکدام نیستیم...

ولی می‌دانم و می‌دانی که نمی‌شود فهمید‌. زندگی تا ابد یک راز باقی می‌ماند. درست مثل رازی که باعث تولد کودکی می‌شود. بعضی وقت‌ها فکر میکنم چشم‌هایمان را بسته‌اند و ما به همين دلیل است که فهم ناقصی داریم. ما نه عقل اندیشه داریم، نه قلب آسوده از عشق. عشق هم خود، خیالِ آدمهاست. می‌دانم. تو هم خیال منی...


با وجود خیال بودنت اما اسیرِ توام. نه نای ماندن دارم، نه قصدِ رفتن. نه می‌خواهم طوفانِ خشمم را بر سرت بریزم، نه می‌خواهم بگذرم از لذت تماشای خیالت... هنوز هم تو درون من جریان داری! ببین‌. درست مثل جنینی در رحم مادر! رگ‌های حیاتم را از تو می‌گیرم من. تو نباشی، من کجا می‌توانم باشم؟ چطور می‌توانم؟

همه‌چیز همین‌جاست. تو هنوز میانِ درختانِ بلند می‌دوی! هنوز خاکِ نم‌خورده را بو می‌کشی و دلت می‌خواهد زمین تو را ببلعد! هنوز هم دلت می‌خواهد قفس را بشکنی! فریاد بزنی! ظالم را دار بزنی و بر خونِ پیروزی‌ات پا بکوبی! هنوز هم وقتی می‌گریی، آن گوشه‌ی دیوانه‌ی دلت نیشش تا بناگوش باز شده! حس غرور می‌پیجد در سینه‌ات. دلت می‌خواهد همه‌چیز را به آتش بکشی! پُتک برداری و بکوبی بر سر داشته‌هایت... مگر نه اینکه همه‌چیز خیالِ زنی شهوت‌برانگیز است؟! تو حالا همان زنی! نگاه کن. تو درونِ منی اما بیست ساله...


همش یه خیاله زن. آروم باش...
همش یه خیاله زن. آروم باش...


.


پ‌.ن: ۱۶ بهمن تولدمه البته! حدس می‌زنم قراره عجیب‌ترین تولد زندگیم باشه. خیلی چیزا به دست آوردم تو این نوزده‌ سال. خیلیاش غیرممکن بودن و به دست من ممکن شدن! انکار نمی‌کنم لذت تصاحب کردن رو اما هنوزم یه گوشه از قلبم خوابیده زیرِ درخت توت و به لبخندِ تو فکر می‌کنه... بدون اینکه بخواد تصاحبش کنه!


.

دیوانه شدم..‌.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید