.
همهجا را سیاه میبینم! کلاس دورِ سرم میچرخد! معلم روی تخته مینویسد: بیست و دو به توان هزار و ششصد و چهل و نه...
دلم میخواهد بلند شوم و سرم را از پنجرهی کلاس بیرون بگیرم و داد بزنم... دلم میخواهد بلند شوم و همهی میز و صندلیها را پخش زمین کنم... دلم میخواهد بلند شوم و موهای بلندِ آن دخترکِ خوش خنده را از ریشه جدا کنم... دلم میخواهد بزنم زیر گریه و تا خودِ شب گریه کنم... دلم میخواهد چشمهایم را ببندم و دیگر هیچ چیز برایم مهم نباشد...
دلم میخواهد بلند شوم و ازین زندگی فرار کنم...
دخترِ صندلیِ جلویی قدش خیلی بلند است! پشتِ کلهش تمامِ دید چشمهایم را گرفته! همهجا را سیاه میبینم! معلم روی تخته مینویسد: بیست و دو به توان هزار و ششصد و چهل و نه...
برگهی امتحان زیر دستانم است! چشمهایم دارند بسته میشوند... لبهایم باز ماندهاند... دور از هم! اعداد هجوم میآورند به چشمهایم... همهجا را سیاه میبینم!
دلم میخواهد بلند شوم و برگه را جلوی چشم همهی بچهها تکه_پاره کنم! دلم میخواهد کلِ مدرسه را آتش بزنم! دلم میخواهد بزنم زیر گریه و تا خود شب گریه کنم! دلم میخواهد فریاد بزنم که: "خستهام..." انگار آبِ خنکی میریزند روی قلبم... قلبم را احساس نمیکنم! "زهرا" ابروهایش را میکَند...
دستش را میگیرم! نگاهش را به تخته دوخته! معلم روی تخته مینویسد: بیست و دو به توان هزار و ششصد و چهل و نه...
صدای نفس میآید! سرش را نزدیک سرم احساس میکنم! معلم ادبیات زیر لب میگوید: عاشق حقیقی خسته نمیشود... چشمهایم گردابِ احساسات میشوند! سینهام درد میکند! دلم میخواهد بلند شوم و سرم را از پنجرهی کلاس بیرون بگیرم و داد بزنم... دلم میخواهد بلند شوم و همهی میز و صندلیها را پخش زمین کنم... دلم میخواهد بلند شوم و موهای بلندِ آن دخترکِ خوش خنده را از ریشه جدا کنم... دلم میخواهد بزنم زیر گریه و تا خودِ شب گریه کنم... دلم میخواهد چشمهایم را ببندم و دیگر هیچ چیز برایم مهم نباشد...
دلم میخواهد بلند شوم و ازین زندگی فرار کنم...
.
.
پ.ن: شاید باید بعضی شایدها را باید کنم!
.